در ستايش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازي طاب الله ثراه گويد

زاهدا چندي بيا با ما به خلوت يار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کي زاري کني تا صيد بازاري کني
ترک زاري کن وزين بازاريان بيزار باش
نه حديث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودي ندارد طالب ديدار باش
کفر انکار آورد عارف بر آن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازين پندار باش
بي نظر کن جستجوي و بي زبان کن گفتگوي
طالب گنجند طراران تو هم طرار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بيدار شو
لاف مستي خودپرستي بر دهد هشيار باش
نسبتي با زلف و چشم يار اگر بايد ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بيمار باش
طالب سالوس هرشب مصطفي بيند به خواب
هم به جان مصطفي کز خواب او بيدار باش
چند مي گويي فلان زنديق و بهمان فاسقست
قادري غفار باش و عاجزي ستار باش
چون ترا بيني که دکان دار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکان دار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت يادگير
پيرو احرار اندر جامه اشرار باش
هرچه پيش آيد رضا ده وز غم و شادي مترس
بر غم و شادي قلم درکش قلندروار باش
نفس ابتر عنتر است از حمله او رو متاب
ذوالفقار عشق برکش حيدر کرار باش
بندگي کن مرتضي را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگي سالار باش
خسرو غازي محمد شه خداوند امم
روي دولت پشت دين چشم حيا دست کرم
سيم را از جان شيرين دوستر دارد لئيم
من سرين شاهدانرا دوستر دارم ز سيم
گر سرين و سيم را در مجلسي حاضر کنند
آن نخواهم اين بخواهم اين ز من آن از لئيم
سيم و مال و گنج و جاهم آرزو نبود که هست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سيم ريم
بي پدر طفلي به چنگ آورده ام کز روي او
صد هزاران بوسه گر خواهي دهد بي ترس و بيم
نفس او در باده خوردن تا همي بيني عجول
طبع او در بوسه دادن تا همي خواهي حليم
او ز موزوني چو طبع من قدي دارد بلند
من ز محنت چون سرين او دلي دارم دو نيم
پرشکن گردد دلم چون حلقهاي زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که مي غلطد نسيم
راستي را منکرم تا ديدم آن گيسوي کج
عافيت رادشمنم تا ديدم آن چشم سقيم
گنج بادآورد دارد ماه من در زير پاي
لاجرم عيبش مکن گر خصلتي دارد کريم
دي به شوخي گفت قاآني مرا کمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلي بايد رجيم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باري مبر درباره يار قديم
آن يکي از مستحباتست در شرع رسول
کادمي از مهر بوسد صورت طفل يتيم
اين سخن از ساده لوحي باورش افتاد و گفت
بي سبب نبود که شاهنشه ترا خواند حکيم
خسروي کز خشم او دوزخ شراري بيش نيست
نه فلک بر دامن جاهش غباري بيش نيست
عاقبت ترکي مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جاي آن دارد که بر دنيا فشانم آستين
زانکه در دنيا کم افتد اينچنين دولت به دست
بر رخ خويش کنم نظاره چو مفلس به سيم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهي به شست
گه بنا گوشش ببويم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگيرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هر کس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
با جمال روشن او قرص خورشيدست تار
با سرين فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروي خويش دوخت
پاي من با رشته گيسو به کوي خويش بست
نرم نرمک بوسه يي داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه يي کرد و تنم از جور خست
غير من با هرکسي يار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتري جو دلبر عاشق پرست
گنج وصل خويش را از کس نمي دارد دريغ
فاش مي گويد دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهي بلي گويد بنازم حفظ او
کان بلي گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوي سيمابست پنداري سرينش کز نشاط
يک نفس آسوده بر يک جاي نتواند نشست
مدتي کردم کمين تا ساقش آوردم به چنگ
ليک چون ماهي به چنگم دير آمد زود جست
دوش گفتم بوسه يي ده لب به شيريني گشود
کز پي يک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داور گيتي که ميلاد کرم در مشت اوست
هفت درياي جهان جويي ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم اي محمود چشم خود بپوش
ورنه از شيراز غوغا خيزد از مردم خروش
پند نشنيدي و شهري را که بي آشوب بود
ز آتش سوداي خود چون ديگ آوردي به جوش
تا چه گويد شه چو بيند شهري از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندي در آبادي بکوش
ترسمت سلطان بگيرد کاينهمه غوغا ز تست
يا سفر کن زين ولايت يا دو چشم خود بپوش
دوش با ياد لبت هرگه که جامي مي زدم
مي شنيدم هاتفي از آسمان مي گفت نوش
مستي دوشين و ياد آن لب نوشين چه شد
اي بدا احوال امروز اي خوشا احوال دوش
از لب و چشمت دلم پيوسته در خوف و رجاست
کاين زند از غمزه نيش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق ديدار تو و گفتار تو
چون زره يک مشت چشمم چون سپر يک لخت گوش
تا دو زلفت پست ديدم شادم از افتادگي
تا دو چشمت مست ديدم دشمنم با عقل و هوش
با لبت محمود مردم را به مي حاجت نماند
خيز و لب بگشاي تا دکان ببندد مي فروش
خواهم از مستي که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدي کز ريا سجاده مي بردم به دوش
ياد دارم کز شبستان دي چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندايي از شروش
گفت کاي مرغان بستان خاصه اي مشتاق گل
اي که بلبل نام داري پندي از من مي نيوش
در ثناي شاه قاآني اگر گويا شود
مصلحت را بهتر آن باشد که بنشيني خموش
شاه دين پرور که شرع مصطفي منهاج اوست
همت عالي يراق و قرب حق معراج اوست
بارها گفتم که گويم ترک يار و ترک مي
ممکنم باري نشد نه ترک مي نه ترک وي
اي بت شيرين کلام اي شاهد محمود نام
اي لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ مي
چشم از رويت ندارم گر مرا دوزند چشم
پاي از کويت نبرم گر مرا برند پي
نيشکر قسمت به رخسار من و لعل تو کرد
بر لب تو طعم شکر بر رخ من رنگ ني
شام زلفت بس که در چشمم جهان تاريک کرد
در دو چشمم غير تاريکي نيايد هيچ شي
قدر ابروي تو زان خال سيه بشناختم
آري آري قبله را مردم شناسند از جدي
چند گويي کايمت وقتي که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آنوقت کي
خرمست اينکه جهان جام ار کشي بشتاب هان
خلوتست اينک سراکام ار دهي وقتست هي
چند در قاقم خزي وانگشت از سرما گزي
به که جام مي مزي کامد بهار و رفت دي
اي بت رازي مشو راضي که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خيزان رو نهم تا ملک ري
ياد آن روزي که دور از چشم زخم آسمان
با تو بودم در کنار زنده رود ملک جي
بارها گفتي به شوخي جامکي ده يا ابا
من ترا گفتم به زاري بوسکي ده يا بني
ياد آن مدت چسود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عيش غم شد شهد سم شد رشد غي
اي دريغا قدر قاآني نداند هيچ کس
جز خديو ملک ايران جانشين تخت کي
داور گيتي که تاج آفرينش نام اوست
وينهمه ادوار گردون آني از ايام اوست
تاج دولت رکن دين غيث زمين غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گيرد اينک اين تيغش دليل
مار در انگشت گيرد اينک آن رمحش نشان
خشم او يارد زهم بگسستن اعضاي سپهر
حزم او تاند بهم پيوستن اجزاي زمان
چون نمايد ياد تيغش آتشين گردد خيال
چون سرايد وصف گرزش آهنين گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رايش روشنست
آرزو از دل پديدارست و معني از بيان
ملک ملک اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنيد
گفت زين پس مر مرا اين لنگرست آن بادبان
حقه باز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مديح شه کنم هردم شگفتي ها عيان
ياد تيغ او کنم دوزخ فشانم از ضمير
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
در رعد غرد گر بگويم کوس او هست اينچنين
کوه پرد گر بگويم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خيزد ز خاک تيره گل
وصف جود او کنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سير
ذکر عزمش در ميان آرم زمين گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پير
ياد بزم او کنم پير از طرب گردد جوان
اي سنين عمر تو چو سير اختر بيشمار
وي رسوم عدل تو چون صنع داور بيکران
بس که در عهد تو شايع گشته رسم راستي
شايد ار مرد کمانگر سخت نتواند کمان
اي خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسير حکم عالمگير تست
هرچه در هستي بود در حيطه تسخير تست
شرق تا غرب جهان گيرد به يک دم آفتاب
غالبا نايب مناب تيغ عالمگير تست
هيچ تقديري خلاف راي و تدبير تو نيست
راست گويي جنبش تقدير در تدبير تست
خلق تصوير تو مي بينند در يک شبر جاي
غافلند از يک جهان معني که در تصوير تست
از پس يزدان جهان را علت اولي تويي
عرض و طول آفرينش جمله از تقدير تست
راست پنداري قضايي کز تو زايد خير و شر
وين بلند و پست گيتي جمله در تأثير تست
جاي آن دارد که دانا دهر را خواند قديم
تا نظام روزگار از حکم بي تغيير تست
در ظهور آفرينش علت غايي تويي
لاجرم تقدير ذاتي موجب تأخير تست
زين سپس شايد که هر پيري جوان گردد ز شوق
تا که اين بخت جوان همدست عقل پير تست
هر که گويد مرگ را چنگال و ناخن نيست هست
چنگل او تيغ تست و ناخن او تير تست
مهر و مه گويي اسير حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقه زنجير تست
خسروا تا چند تحقيرم نمايد روزگار
دفع تحقير جهان در عهده توقير تست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وين دو رحمت رشحه يي از فيض يک تقرير تست
تا جهان باقيست يارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد