در ستايش هلاکو ميرزا شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا گويد

اي زلف دانمت ز چه دايم مشوشي
زانرو مشوشي که معلق در آتشي
آن را که هست سودا دايم مشوش است
آري تراست سودا زانرو مشوشي
بدخوي و سرکشان را برند سر ز تن
زانرو سرت برند که بدخوي و سرکشي
سر برده يي به جام لب ماه من مگر
زان جام باده خورده که زينگونه بيهشي
گر مي نخورده يي ز لب ما هم از چه رو
بيتاب و بيقرار و سيه مست و سرخوشي
بيمار چشم يار و ترا ميل ناردان
جزع نگار مست و تو ساغر همي کشي
هند و به هند طعم شکر مي چشد تو نيز
طعم شکر از آن لب شيرين همي چشي
زان لعل شکرين مگس خال برنخاست
با آنکه همچو مروحه دايم به جنبشي
ايمان و دين روان و خرد صبر و اختيار
در يک نفس به يک حرکت خصم هر ششي
ديوانه يي و عذر تو اين بس که روز و شب
اندر جوار آن رخ خوب پريوشي
همچون محک سياهي و سايي به چهر يار
مانا در آزمايش آن سيم بيغشي
گاهي نگون به چاه زنخدان چو بيژني
گه درگشاد تير بلا همچو آرشي
بستر ز ماه داري و بالين ز آفتاب
مانا غلام خسرو خورشيد بالشي
شاه جهان هلاکو خاقان شرق و غرب
سلطان بر و بحر جهانبان شرق و غرب
اي لعل دلفريب مگر خاتم جمي
کز يک حديث مايه تسخير عالمي
تسخير آدم و پري و دام و ديو و دد
چون مي کني نه گر به صفت خاتم جمي
معروف و ناپديد چو عنقاي مغربي
موجود و ديرياب چو اکسير اعظمي
مريم نيي ولي ز سخنهاي روح بخش
آبستن هزار مسيحا چو مريمي
در رتبه با مسيح همين فرق بس ترا
کاو روح بخش بود و تو روح مجسمي
شبنم نه وز حرارت خورشيد چهر يار
سر تا قدم گداخته بر سان شبنمي
دزديده در تو راز دل خلق مدغم است
دزديده همچو راز دل خلق مدغمي
چندين هزار عقده گشايي ز دل مرا
خود همچو عقده دل ما سخت محکمي
نه شکري نه شهد ولي نزد اهل ذوق
چون شهد و چون شکر به حلاوت مسلمي
نه نخلي و نه نحل ولي همچو نخل و نحل
توليد انگبين و رطب را مصممي
چون کوثري و سينه سوزان تراست جاي
کوثر به جنتست و تو اندر جهنمي
شيرين تر از تويي نبود در جهان مگر
گفتار من به مدح خديو معظمي
شاهي که ابر دستش با دوستان کند
کاري که ابر نيسان با بوستان کند
اي ابروي نگار نه گر قامت مني
چون قامت من از چه نگوني و منحني
با کس شنيده يي که شود قامتش عدو
با من چرا عدويي اگر قامت مني
ماني به شکل نعل و در آن روي آتشين
من عاشقم تو نعل در آتش چه افکني
مي خواره بهر توبه کند رو به قبله تو
آن توبه يي که قبله ميخواره بشکني
ايدون گمانم آنکه کماني که از کمين
از غمزه هر زمان به دلم تير مي زني
اي لب اگر تو معدن شهدي و کان قند
بر زخم ما چگونه نمک مي پراکني
اي زلف اگر نه چهره جانان من بت است
تا کي مقيم خدمت او چون برهمني
نشگفت کاتش رخ يار است شعله ور
تا تو همي به جنبش چون باد بيزني
گر خود نه صيد آن مگس خالت آرزوست
بروي چو عنکبوت چرا تار مي تني
با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب
چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکني
بالاي گنج و سرو کند مار آشيان
ماري به گنج و سرو از آن آشيان کني
خواهم ترا ز رشته جان ساختن طناب
تا چون سياه چادر برچيده دامني
از خط يار قصد عذارش کني بلي
عقرب شب سياه گرايد به روشني
اي صف کشيده مژگان خوابم ربوده يي
مانا تو در دو چشمم يک مشت سوزني
اي ترک خلخ اي بت روم اي نگار چين
کامروز در زمانه به خوبي معيني
ز آهن پري به طبع گريزد تو اي پري
چندين چرا به سخت دلي همچو آهني
اينک به پيش روي تو اشکم رود ز چشم
صبحست و ژاله مي چکد از ابر بهمني
تا چاکر خديو جهاني به جان و دل
چون جان عزيز در بر و چون روح در تني
جمشيد شيد چهر و کيومرث گيو گرز
هوشنگ هوش و هنگ و فريبرز و فر و برز
شاهي که چون سحاب کفش زرفشان شود
چون بخت او بسيط زمين زرنشان شود
پيدا شود چو رايت خورشيد آيتش
خورشيد زير پرده خجلت نهان شود
گردون اگر شود چو خدنگ وي از کمان
از غم خدنگ قامت گردون کمان شود
از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار
گر آسمان زمين و زمين آسمان شود
از راي پير و بخت جوانش شگفت نيست
گر روزگار پير ز شادي جوان شود
شاها ز ميغ تيغ تو در دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
يا آنکه زعفران سبب خنده روي خصم
از خنده حسام تو چون زعفران شود
با خلق جانفزا چکني سير بوستان
هر جا که اختيار کني بوستان شود
از شوره زار گر گذري ياسمن دمد
بر خار بن اگر نگري ارغوان شود
ياقوت تو که قوت عقلست و قوت جان
آيد چو در حديث گهر رايگان شود
قوت روان اهل بيانست اي شگفت
ياقوت کس شنيده که قوت روان شود
ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم
تعويذ دل امان تن و حرز جان شود
بدخواه تو نزايد تنها ز مام از آنک
تير تو در مشيمه بدو توأمان شود
چون با کمان و تير درخشان کني کمين
در يک زمان چوکان بدخشان کني زمين
شاهي که تا به تخت خلافت مکان گزيد
بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزيد
چون شهد خورده کاو ز حلاوت بنان مزد
هر کاو چشيد طعم بيانش بنان مزيد
چون مرغ پرفشانده که در آشيان خزد
در کنج بينوايي خصمش چنان خزيد
ماريست رمح او که زبونتر شود ز مور
هر شير شرزه را که به نيش سنان گزيد
از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت
کاندر خريف بروي باد خزان وزيد
پيدا نگشت دست خلافي ز آستين
تا بر فراز دست خلافت مکان گزيد
هر کس ز کردگار سزاوار پايه ييست
او را ز حق مقام به تخت کيان سزيد
هل من مزيد گويد هر دم جحيم زا آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزيد
گو خود دوباره قافيه شود ال در جحيم
با خصم او به پايه شود توأمان يزيد
اي خاک ره گشته عبير از عبور تو
در اهتزاز و وجد سرير از سرور تو
اي چرخ پيش کاخ تو چون بيت عنکبوت
بيتي کش از خداست لقب او هن البيوت
بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع
گر مهر سقف کاخ ترا نيست عنکبوت
چون خامه گيري از پي تحرير در بنان
گويي مقيم گشته عطارد به برج حوت
اي با حلاوت سخنت زهر انگبين
وي با مرارت سخطت شهد انزروت
چيني برو درافکن يک ره ز روي خشم
تا خصم را برون رود اين باد از بروت
جودت رسيده است به جايي که خلق را
شکر محامد تو بود فرض در قنوت
تو يوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه
تو يونس جهان و جهان بر تو بطن حوت
اي قصه مناقب تو احسن القصص
وي قبله حواجب تو احسن السموت
در ذوق عقل شکر شکر محامدت
هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت
نساج مدحت توام از شعر ناپسند
چون کرم قز که ديبا سازد ز برگ توت
پيداست در حقيقت بي اصل دشمنت
کاعدام صرف را متصور بود ثبوت
گويندگان مدح ترا بر قصور طبع
از فرط شرم سکته علاجست يا سکوت
دشمن کشد نفير به ميدان حرب تو
زآنسان که روح کافر حربي به حضر موت
رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات
انواع ديو و دد را تا روز حشر لوت
يارب به روزگار مبيناد هيچ کس
پايان دولت تو بجز حي لايموت
شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد
از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد
روزي که گردد از تک اسبان ره نورد
در تيره گرد پنهان گردون گرد گرد
گردد چو برق خاطف از ابر قيرگون
شمشيرها درخشان هر دم ز تيره گرد
از تيغ هر تني را بر سر هزار زخم
از بيم هر سري را در تن هزار درد
از بيمشان نهفته به لب صد هزار ورد
از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد
نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار
برسان دود بر زبر طاق لاجورد
چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم
چون يخ فسرده آيد لب ها ز باد سرد
از هر طرف فشافش چندين هزار تير
طفلان خردسال ز پيران سالخورد
گردند از مهابت پيکار پيرتر
از هر کران کشاکش چندين هزار مرد
گردد زمين چو قرعه رمال و هر طرف
دست بريده زوجش و فرق بريده فرد
از آب خنجر تو که بحريست موج زن
در يک نفس خموش شود آتش نبرد
از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم
کاري کند که صرصر با قوم عاد کرد
خصمت فرشته نيست ولي چون فرشتگان
بروي شود حرام ز بيم تو خواب و خورد
بيخ حسود برکني از گرز خاره کن
گوش سپهر کر کني از بانگ دار و برد
اکسير گر ز مو کند اکسير از آن شود
از موي پرچم تو چو زر روي خصم زرد
تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم
در آسمان مه و خورد چون کعبتين نرد
اي گشته آب تيغ تو در ناي خصم خون
چون آب نيل در گلوي قبطيان دون
اي شاه بر رخت در دولت فراز باد
چون زلف يار رشته عمرت دراز باد
پروانه وار هرکه نگردد به گرد تو
کارش چو شمع گريه و سوز و گداز باد
رأي تو کافرينش عالم براي اوست
جز بي نياز از همه کس بي نياز باد
چون فرق تو کز افسر شاهيست سرفراز
از نيزه تو فرق عدو سرفراز باد
پايان روزگار تو محمود باد و خصم
روزش ز هيبت تو چو موي اياز باد
چون صرع دارکش ز هلالست احتراز
از تيغ تو عدوي ترا احتراز باد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روي او هزار در فتنه باز باد
از جلوه وجود تو ظلمت سراي خاک
روشنتر از جمال بتان طراز باد
چون آفتاب کش ز نجومست امتياز
از خسروان ملک ترا امتياز باد
چون مي گسار کآوردش مي در اهتزاز
از خون خصم رمح تو در اهتزاز باد
از حمله تو لشکر تازي و ملک ترک
آشفته و خراب ز يک ترکتاز باد
در حلقه کمند عدو بندت آسمان
عاجزتر از حمام به چنگال باز باد
ايدون پس از دعاي تو ختم بيان کنم
ختم بيان به خاتم پيغمبران کنم