در ستايش شاهزاده رضوان و ساده نواب فريدون ميرزا گويد

امروز اي غلام به از عيش کار نيست
برگير زين ز رخش که روز شکار نيست
تا مي نگويي آنکه خداوند کاهلست
کان کاهلي که نز پي کارست عار نيست
انده مدار اگر نشديم اي پسر سوار
کانکس پياده است که بر مي سوار نيست
هاصيد من تويي چه گرايم به سوي صيد
صيدي به حضرتست که در مرغزار نيست
گور و گوزن و کبک و غزالم تويي به نقد
تنها تو هر چهاري اگر هر چهار نيست
گر گويم اي غلام که داري سرين گور
هرگز سرين گور چنين بردبار نيست
با کشي غزالي و با جلوه گوزن
ني ني که کمانکش و اين ميگسار نيست
ور خوانمت غزال بيابان به خط و خال
هرگز غزال در خور بوس و کنار نيست
خيز اي پسر به خادم خلوتسرا بگوي
کامروزه ره به بزم خداوندگار نيست
ور آسمان به حضرت ما آورد نياز
خادم کند اشاره که امروز بار نيست
انها کند که حضرت قاآني است اين
جبريل را نخوانده بر اين درگذار نيست
او مدح خوان شاه جهانست لاجرم
کس در همه زمانه بدين اعتبار نيست
شاهي که خاک از نظر پاک در کند
وز نقد جود کيسه آمال پرکند
ما اي نديم دولت خويش آزموده ايم
لختي ز روزگار به سختي نبوده ايم
ما گاه کف به سوي بط باده برده ايم
ما گاه لب به لعل بت ساده سوده ايم
بر دل گشاده مرد نگيرد زمانه تنگ
نهمار اين سخن ز بزرگان شنوده ايم
ترکي که خنده بر رخ قيصر نمي کند
ما صدهزار بوسه ز لعلش ربوده ايم
شوخي که کفش بر سر خاقان نمي زند
ما صد هزار شب به کنارش غنوده ايم
ماهي که شاه را به گدايي نمي برد
ما بارها به بوس لبش را شخوده ايم
با ابرويي که چون دم شيرست پر گره
بازي کنان شجاعت خويش آزموده ايم
وز طره يي که چون تن مارست پر شکنج
ما صدهزار چين به فراغت گشوده ايم
از خود چو آبگينه نداريم هيچ نقش
وز طبع ساده نقش دو عالم نموده ايم
در عين سادگي همه نقشيم از آن قبل
کز زنگ حرص آينه دل زدوده ايم
در بارگاه شه به ارادت ستاده ايم
و اقبال خويش را به سعادت ستوده ايم
فرخ شده آنکه هست خداوندگار من
شکرش پس از سپاس خداوند کار من
خيزيد يک قرابه مرا مي بياوريد
هي من خورم شراب و شما هي بياوريد
شاهانه خورد بايد مهي را به هاي و هوي
طنبور و ارغنون و دف و ني بياوريد
تا با نفس پياله شد آمد کند به کام
همچون نفس پياله پياپي بياوريد
زآن بارگير روح که نارفته در گلو
چون خون فرو رود برگ و پي بياوريد
زان دست پخت عقل که چون نور اوليا
زي رشد رهنما شود از غي بياوريد
زان جوهري که از نفحات نسيم او
بي نفخ صوره مرده شود حي بياوريد
زان شربتي که در گلوي نحل اگر کنند
بر جاي نوش هوش کند قي بياوريد
زان پيشتر که طره طومار عمر من
چون زلف تابدار شود طي بياوريد
طبعم ز ران شير کباب آرزو کند
هان هيزمش ز تخت جم و کي بياوريد
در قم شراب نيست حريفان خداي را
برتر نهيد گامي و از ري بياوريد
مانا شراب ري ندهد مر مرا کفاف
يک زنده رود باده ام از جي بياوريد
ور جام باده در دهن اژدها در است
همت کنيد و از دهن وي بياوريد
بي خويش مدح شاه جهان خوشتر آيدم
تا من روم ز خويش شما هي بياوريد
فرمانده ملوک سليمان راستين
کش جم در آستان بود و يم در آستين
باز اي غلام سرکش و خونخواره بينمت
وز بهر جنگ زين زبر باره بينمت
بر پشت رخش شعله جواله خوانمت
بر روي زين ستاره سياره بينمت
نايب مناب چرخ ستمکاره دانمت
قايم مقام هر جفا کاره بينمت
بر گرد گل دو سنبل ژوليده يابمت
بر گنج رخ دو کژدم جراره بينمت
پوشيده روي تافته در موي بافته
روح القدس اسير دو پتياره بينمت
از غرفهاي باغ جنان بچگان حور
گردن برون کشيده به نظاره بينمت
ماني به روزگار جواني که از نخست
گر روي چون مه و دل چون خاره بينمت
آمد مه جمادي حالي مناسبست
گر روي چون مه و دل چو خاره بينمت
مردم بر آب و آينه بينند ماه و من
بر جاي آب و آينه رخساره بينمت
چون خاکپاي خسرو پيوسته بويمت
چون فيض دست دارا همواره بينمت
شاهي که از نوال ز بس مال مي دهد
هفتاد ساله توشه آمال مي دهد
اورنگ ملک تاج سخا افسر کرم
بازوي ترک پشت عرب پهلوي عجم
اکسير فضل جان هنر کيمياي علم
رکن و جود رايت جود آيت کرم
ميقات حلم مشعر دانش مقام فيض
ميزاب علم کعبه دين قبله امم
عرق جمال مغز جلال استخوان فر
الهام نظم سحر سخن معجز قلم
ايوان مجد طلاق علا شمسه علو
درياي فضل گنج عطا لجه نعم
شخص کمال روح سخا پيکر سخن
جسم وقار چشم حيا عنصر همم
باب ظفر نياي هنر دايه خطر
فخر پدر مطيع برادر مطاع عم
فرزند بخت بچه دولت نتاج تاج
پيوند ملک وارث کي يادگار جم
قانون عيش اصل طرب فصل انبساط
درمان درد داروي انده علاج غم
آشوب ابر آتش زر مايه سوز سيم
طوفان گنج دشمن کان خانه روب يم
ناموس عدل مير زمان مايه امان
قانون جود ناهب کان واهب درم
پيکان تير نوک سنان نيش ناچخش
جاسوس مرگ پيک فنا قاصد عدم
هرون حيا شعيب شرافت خليل خوي
يوسف لقا کليم کرامت مسيح دم
خلخال مجد ياره دولت سوار ملک
بازوي عدل نيروي دين شهسوار ملک
اي از لهيب تيغ تو دوزخ زبانه يي
وي از نهيب قهر تو محشر فسانه يي
از چنبر کمند تو گردون نمونه يي
وز جنبش سمند تو دوران نشانه يي
در صحن فطرت تو معاني سراچه يي
از لحن فکرت تو مغاني ترانه يي
خورشيد چرخ بزم ترا افتابه يي
ايوان عرش کاخ ترا آستانه يي
هر فيضي از لقاي تو عيش مخلدي
هر آني از بقاي تو عمر زمانه يي
در خنصر جلال تو افلاک خاتمي
در خرمن نوال تو اجرام دانه اي
چهرت چو مهر نو دهد بي وسيلتي
دستت چو ابر جود کند بي بهانه يي
ملک ترا مداين دنيا خرابه يي
جود ترا معادن دريا خزانه يي
سير سپهر عزم ترا روزنامه يي
گنج وجود جود ترا جامه خانه يي
وصف چو ذات عقل ندارد نهايتي
فکرت چو بحر عشق ندارد کرانه يي
از لطمه عتاب تو در جنبشست چرخ
با موج آسکون چکند هندوانه يي
جاه تو جامه يي که جهانست ذيل او
جود تو خرمني که وجودست کيل او
شاها خدايگان سپهرت غلام باد
بر صدرگاه سده جاهت مقام باد
چون فکرت قويم تو از جان قوام جست
بر فطرت سليم تو از حق سلام باد
از کردگار قرعه بختت به نام گشت
از روزگار جرعه عيشت به کام باد
از تيغ روشن تو که برهان قاطعست
بر منکران بخت تو حجت تمام باد
چون کرم قز که رشته او هست دام او
رگهاي خصم بر تن خصم تو دام باد
مشکين مشام کلک تو چون عطسه زن شود
زان عطسه مغز هفت فلک را زکام باد
بي گرمي سخاي تو در ديگ آرزو
هفتاد ساله پخته آمال خام باد
بي ماه خلخي مي خلر بود حرام
با ماه خلخت مي خلر به جام باد
نقد اين زمان عروس جهان چون به عقد تست
با هر که جز تو انس پذيرد حرام باد
گرد سمند و برق پرندت به روزگار
تا روز حشر مايه نور و ظلام باد
وز زهره کفيده خصمت به روز کين
ناف سما و پشت زمين سبز فام باد
قاآني ار چه سحر حلال آورد همي
کوته کند سخن که ملال آورد همي