بت ساده رفيق بط باده رحيق
مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فريق
نخواهم غذاي روح به جز باده رقيق
نجويم انيس دل بجز ساده رفيق
چو دولت يکي جوان چو دانش يکي عتيق
به طلعت فرشته يي به قامت صنوبري
به رخ ماه نخشبي به قد سرو کشمري
به دل سنگ خاره يي به تن کوه مرمري
به هر آفرين سزا به هر نيکويي حقيق
تنش يک دريچه نور لبش يک قنينه مل
خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل
لبش بر چه عدم ز ياقوت بسته پل
به سرخي لبش شفق به ياران دلش شفيق
دهان نيستش وزو سخن ها کنند جعل
ز عشق وي ابرويش در آتش فکنده نعل
رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل
يکي يک چمن شقيق يکي يک يمن عقيق
که هرگز نديده ام بتي با وفاي او
چو جاويد زنده است دلم در هواي او
سزد گر به زندگي بميرم براي او
که نادر فتد ز خلق نگاري چنين خليق
صراحي و جام را فرود آورد ز طاق
بريزد ز دست خويش مي از شيشه در اياق
پس آنگاه به دست من دهد با صد اشتياق
که بر ياد لعل من بنوش اين مي رحيق
به قول قلندران همه جزو هوش باد
هزار آفرين ترا به جان از سروش باد
به جز در ثناي تو زبان ها خموش باد
که شهزاده را به صدق تويي داعي صديق
برويش نديده کس مگر روز کين گره
ز سهم خدنگ او چو بيرون جهد ز زه
کند ماه آسمان چو ماهي به تن زره
بخندد همي ببرق سر تيغش از بريق
دلش بيتي از کرم مکارم نجود او
تني هست روزگار روانش وجود او
نمايند در جهان همه شکر جود او
چه در هند برهمن چه در روم جاثليق
هم از فضل بي منال هم از عدل بي عديل
سخن هاي او بلند سخاياي او جميل
کرم هاي او بزرگ عطاهاي او جزيل
هنرهاي او شگرف نظرهاي او دقيق
ز رخسار شاملش زمين روضه ارم
به قدر ستارگان اگر باشدش درم
به يکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم
محيطيست جود او دو عالم درو غريق
به ميزان خشم او تن دشمنان وقود
کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود
سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود
سزد برج سنبله دواب ترا عليق
دود تا بزورگام همي رخش در چرا
دمد تا به فرودين همي از زمين گيا
رسد تا به بندگان ز شاهان همي عطا
جهد تا به زخم نيش همي خون ز باسليق
به ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمين
ملک گويدت ثنا فلک بوسدت زمين
جهان با همه جلال ترا بنده کمين
خدا و رسول آل ترا هادي طريق