در ستايش عليقلي ميرزا گويد

مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار
که هر دم ز سوز دل بگريد هزار زار
نسيمي که در چمن شدي رهسپار پار
هم امسال يافتست بر جويبار بار
که گويدش تهنيت بهر شاخسار سار
چو روي سمنبران سمن ها شکفته بين
گل نو شکفته را مه نو گرفته بين
پس از هفته دگرش چو ماهي دو هفته بين
که جرمش پس از خسوف شود يکسر آشکار
ز بالا سوي نشيب دو صد ميل کرده ميل
به نظاره اش ز شهر دوان خلق خيل خيل
زبان پر ز هاي و هوي روان پر ز واي و ويل
که اين مار گرزه چيست که آيد ز کوهسار
دل و زهره هزبر ز سهمش بدردا
به شمشير صاعقه رگ که ببردا
سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا
مگر خون آن رگست که خوانيش لاله زار
دمد مويش از عذار به رنگ سپيد نخ
چو پيران به کودکي سپيدش شود ز نخ
وز آن موي همچو برف دلش بفسرد چو يخ
که زودش سپيد کرد سپهر سياهکار
که گر شيرخواره است به صورت چراست پير
و گر شيرخواره نيست چو طفلان شير گير
دمادم چرا خورد ز پستان ابر شير
شگفتا که نادر است همه صنع کردگار
ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ
نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
به سر شور ناي و به دل شور جام و چنگ
همه مست و مي پرست همه رند و باده خوار
گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده
يکي بين به شاخ سرو که صلصلستان شده
نه صلصلستان شده که غلغلستان شده
ز بس بانگ رعد و برق که پيچد به شاخسار
که تا خرد بچگان بزايد ز ژالها
پس آن ژالها چکد بر آن سرخ لالها
چو در دانهاي خرد بلعلين پيالها
و يا قطره هاي خون به گلگون رخ نگار
سمن سر زد از چمن چه خسبي به بسترا
به نظاره بهار برون آ ز منظرا
همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا
بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار
به گل تهنيت فرست به گلبن سلام کن
به گل از زبان مل پس آنگه پيام کن
که زخم فراق را به وصل التيام کن
که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار
من اينجا اسير خم تو آنجا مقيم باغ
مگر بهر چاره را کني حيله يي چو زاغ
که مستان شهر را به هر جا کني سراغ
پس وصل من بري مرآن حيله را به کار
به مغز و دماغشان چو دانش کني مقر
که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
وز آنجا دوان دوان درآيم به مغز سر
در آنجا بگيرمت چو جان تنگ در کنار
گل آمد به شاخ هان چه خسي به کاخ هي
به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خويش طي
بزن جام يک مني به آواز چنگ و ني
دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نوبهار
پر از چشم شرزه شير ز لاله همه دمن
پر از گوش زنده پيل ز زنبق همه چمن
هم از سرخ رنگ آن دمن تالي يمن
هم از نغز بوي اين چمن تالي تتار
بنشکيبد از عطا نياسايد از کرم
ببارد همي گهر بپاشد همي درم
چنان چون به صبح عيد ملکزاده عجم
مه برج احتشام در درج افتخار
خداوند اختران کهين تر غلام اوست
بهر نامه نامها همه زير نام اوست
زمين شرق تا به غرب پر از احتشام اوست
جهانيست باثبات سپهريست با وقار
برخشندگي سهيل ببخشندگي سحاب
گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب
کرمهاش بي شمر هنرهاش بي حساب
چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار
سرانجام دست غم بسر از ندم زند
همان پيک وهم کيست که با او قدم زند
نزيبد حدوث را که لاف از قدم زند
ندارد ستور لنگ دو اسب را هوار
چه خواننده صمد چه خواهنده صنم
بهر يک کند عطا بهر يک دهد درم
بلي نور آفتاب به هنگام صبحدم
بتابد به برگ گل چنان چون به نوک خار
جمال مجسمست جلال مجردست
عطاي مصورست نوال مجردست
چو تسنيم و سلسبيل زلال مجردست
بدانگه که سر کند سخنهاي آبدار
کند طي هر سخن کند حل هر سؤال
گرفتست و يافته به تأييد ذوالجلال
رياضي ازو رواج طبيعي ازو کمال
همان پايه علوم ازو جسته انتشار
سخن گر مطولست چنان مختصر کند
که هر کس که بشنود تواند ز بر کند
همان حل مشکلات در اول نظر کند
اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
بر دانشش عقول چو نزد علي عقيل
نه در زمره عدول توان جستنش عديل
نه در فرقه قبول تني بوده زين قبيل
سخن سنج و پاک مغز گران سنگ و هوشيار
سپهرت بر آستان محيطت در آستين
اميران شه نشان به خاک تو ره نشين
مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمين
به نزدست سما حقير چو نزد هما حقار
تنت همچو جان پاک سراپا لطيف و نغز
همه جان خلق پوست همه پيکر تو مغز
حسد در دل عدوت چو چرک اندرون چغز
به جوش آردش همي دمادم ز خار خار
چو گيسوي گلرخان بپوشي به تن زره
چو ابروي مهوشان کمان را کني بزه
همي چرخ گويدت که احسنت باد وزه
ازين يال و بال و برز و زين فر و گير و دار
تن چرخ را غبار با کسون بپوشدا
ز تف سنان و تيغ به يم نم بخوشدا
ستاره به زير گرد دمادم بکوشدا
که بيرون برد بجهد تن خويش از غبار
تکاور به ميخ نعل زمين را بسنبدا
شخ و کوه را به سم چو رنده برنددا
مخالف بگريدا مؤالف بخنددا
سنانها روان شکر اجلها امل شکار
کتفها ورم کند ز آسيب گرزها
بياماسد از هراس به پهلو سپرزها
چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها
که برجسته و بلند نمايد به کشتزار
مه نو درون چنگ زمانه به زير زين
همي چون ستارگان عرق ريزي از جبين
به چرخ آفتاب و ماه نمايندت آفرين
که بخ بخ ازين دلير که هي هي ازين سوار
کني جيش خصم را کم و بيش دمبدم
دو را گاه يکي کني بدان تير راست چم
سه را گاه شش کني بدان تيغ پشت خم
وزينسان برآوري از آن بيش و کم دمار
که گر جذر با عدد نمايد معادله
عدد را کنند بخش برو بي مساهله
چو تير دو شاخ تو دو جذرند يکدله
ز هر هشت تيغ زن به هر يک رسد چهار
الا تا به کتف باد نشايد نهاد غل
الا تا بهر بهار برآيد ز خاک گل
الا تا درون خم شود خون تاک مل
ملت باد در قدح گلت باد در کنار
کمالات بي شمر به ذات تو حصر باد
به هر کار ناصرت شنهنشاه عصر باد
ز اقبال ناصري نصيب تو نصر باد
که جاويد در جهان بماناد روزگار
گهرهاي نظمشان همه آبدار باد
ز جودت بجيبشان گهرها نثار باد
چو تيغ تو جمله را گهر در کنار باد
بماناد نظمشان ز مدح تو يادگار