شبي گفتم خرد را کاي مه گردون دانايي
که از خاک قدومت چشم معني يافت بينايي
مرا در عالم صورت بسي آسان شده مشکل
چه باشد گر بيان اين مسائل باز فرمايي
چرا گردون بود گردنده و باشد زمين ساکن
چرا اين يک بود مايل به پستي آن به بالايي
چرا ممدوح مي سازند سوسن را به آزادي
چرا موصوف مي دارند نرگس را به شهلايي
چو از يک جوهر خاکيم ما و احمد مرسل
چرا ما راست رسم بندگي او راست مولايي
چه شد موجب که زلف گلرخان را داد طراحي
چه بد باعث که روي مهوشان را داد زيبايي
که اندر قالب شيطان نهاد آيات خناسي
که اندر طينت آدم سرشت آثار والايي
چرا افتاد بر سر کوهکن را شور شيريني
به يوسف تهمت افکند از چه رو عشق زليخايي
که آموزد به چشم نيکوان آداب طنازي
که مي بخشد به قد گلرخان تشريف رعنايي
ز عشق صورت ليلي چه باعث گشت مجنون را
که در کوه و بيابان سر نهاد آخر به رسوايي
يکي در عرصه گيتي خورد تشويش شهماتي
يکي در ششدر دوران نمايد فکر عذرايي
چرا وحشت نمايد آدمي از شير کهساري
چرا نفرت نمايد زاهد از رند کليسايي
خرد گفتا که کشف اين حقايق کس نمي داند
بجز فرمانرواي شهر بند مسند آرايي
اميرالمؤمنين حيدر ولي ايزد داور
که دربان درش را ننگ مي آيد ز دارايي
شهنشاهي که گر خواهد ضمير عالم آرايش
برانگيزد ز پنهاني همه آثار پيدايي
ز استمداد راي ابر دست او عجب نبود
کند گر ذره خورشيدي نمايد قطره دريايي
سليمان بر درش موري کند جمشيد درباني
خرد از وي کهولت مي پذيرد بخت برنايي
که داند تا زمام آسمان را باز گرداند
وگرنه بس شگفتي نيست اعجاز مسيحايي
گداي درگه وي خويش را داند کليم الله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوايي
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان خويش زي پستي گرايد چرخ مينايي
به خورشيد فلک نسبت نبايد داد رايش را
که اين يک پاک دامن هست و آن رنديست هرجايي
نيايد بي حضورش هيچ طفلي از رحم بيرون
نپوشد بي وجودش هيچ کس تشريف عقبايي
ز فرمانش اگر حور بهشتي رو بگرداند
کسي او را قبول طبع ننمايد به لالايي
ز بيم احتساب او همانا چنگ مي نالد
وگرنه عدل وي افکند از بن بيخ رسوايي
نمي خواهد ستم بر عاشقان انصاف وي ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پيمايي
به عهد او لباس تعزيت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکويان آن هم از بهر دلارايي
به دير دهر ناقوس شريعت گر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسايي
ز سهم ذوالفقار وي برآيد زهره گردون
وگرنه بي سبب نبود فلک را لون خضرايي
از آن چون شمع هر شب ديده انجم همي تابد
که از خاک رهش جستند يکسر کحل مينايي
شهنشاها تويي آن کس که ارباب طريقت را
به اقليم حقيقت از شريعت راه بنمايي
چنان افکند بنياد عناد از بيخ فرمانت
که يکجا آب و آتش را تواني جمع فرمايي
صبا کي شرق و غرب دهر را يک لحظه فرسايد
نياموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسايي
از آن رو سايه خود را تابع خصم تو مي دارد
که خود را خصم نستايد به بي مثلي و همتايي
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرمايد
کند ديروز امروزي کند امروز فردايي
همانا خامه گر خواهد که وصفت جمله بنگارد
عجب نبود خيالات محال از طبع سودايي
سبک گردي ز عزمت گر به سنگ خاره بنشيند
ز سنگ خاره برخيزد گرانيهاي خارايي
حبيب از جان شها چون در وصفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وي طوطي بياموزد شکرخايي
وليکن دست دوران پاي بند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند از پاي بگشايي
الا تا نشوه صهبا ز لوح دل فرو شويد
نقوش محنت و غم رابه گاه مجلس آرايي
ز ذکرت دوستاران را شود کيفيتي حاصل
که از خاطر برد کيفيت تأثير صهبايي