در مدح شاهنشاه مبرور محمدشاه مغفور طاب الله ثراه گويد

دلکي هست مرا شيفته و هرجايي
عملش عشق پرستي هنرش شيدايي
پيشه اش روز به دنبال نکويان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پيمايي
هر چه گويم دلکا موعظه من بپذير
ترک کن خيرگي و خودسري و خود رايي
مي مخور رقص مکن عشق مجو يار مگير
حيف باشد که تو دامن به گناه آلايي
دل سودايي من چون شنود اين سخنان
به خروش آيد و از خشم شود صفرايي
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقايي
قصها دارم ازين دل که اگر شرح دهم
همه گويند شگفتا که نمي فرسايي
همه بگذار يکي تازه حکايت دارم
که اگر بشنوي انگشت تحير خايي
من و دل هر دو درين هفته به بازار شديم
دلبري ديد دلم رشک گل از رعنايي
شور صد سلسله دل طره اش از طراري
نور صد مشعله جان غره اش از غرايي
راست گويم که مرا نيز بدين زهد و ورع
برد گامي دو سه همراه خود از زيبايي
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نيي مه بچه چون ميزابي
دل ندانم به چه مکرش به سوي خانه کشيد
ميکي پيش نهادش چو گل از حمرايي
من نشستم به کناري دل و او مست شدند
مستي آغاز نهادند به صد رسوايي
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه
که مرا در بر اين ترک خجل ننمايي
خواهم از لاف و گزافش بفريبم امروز
که مرا وحشت شب مي کشد از تنهايي
اين سخن گفت و ز جا جست و به کرسي بنشست
رو به من کرد که کو چنگي و چون شد نايي
خيز و خدام مرا گو که بيارند به نقد
يک دو رقاص و دو سارنگي و يک سرنايي
تارزن زاغي و ريحان و مليماي يهود
ضرب گير اکبري و احمدي و بابايي
هم بگو مغبچه يي چند بيايند و خورند
مي چون زمزم با زمزمه ترسايي
هم بفرما که کباب بره و ماهي و کبک
خوش بسازند که دارم سر بزم آرايي
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنيد
جست بربست به خدمت کمر جوزايي
به دلم گفت که اي خواجه با خيل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هر جايي
دل اميرانه ببوسيدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگي ماست به از مولايي
پس به من کرد اشارت که چنين نيست حکيم
جستم از جا که چنينست که مي فرمايي
دل بخنديد نهاني به من و بار دگر
رو بدو کرد که اي ساده رخ يغمايي
خبرت هست که اختر شمري فرموده
که به پيرايه سرم بخت کند برنايي
همچنان ديده زني خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شايي
ساده رو در طمع افتاد ز سلطاني دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گيپايي
خاک بوسيد که من بنده فرمان توام
خود بفرما به من آن روز چه مي بخشايي
گفت هر بوسه که امروز دهي در عوضش
دهمت ملکي چون چرخ بدان پهنايي
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومي بدن و ماه ختن سيمايي
چون رخت آينه رنگست و خطت شامي چهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشايي
چين و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چين بري و زنگ ز دل بزدايي
الحقم خنده ز دل آمد و از مستي او
وانهمه ملک که بخشيد ز بي پروايي
گفتم اي دل چه کني قسمت ما هم بگذار
لاف شاهي چه زني هرزه چرا مي لايي
بازم آهسته قسم داد که قاآنيا
چشم دارم که به آزار دلم نگرايي
طفل پنهان به تفکر که کي آرند کباب
ليکنش هيبت دل بسته لب از گويايي
دل به فکر بره و ماهي و بريان هنوز
بر گان در گله و ماهيکان دريايي
شکمش گرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردي از جوع چه کار آيدت اين دارايي
او ز سوداي رياست چو صدف تن همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوايي
کودک القصه بشد مست و بيفتاد و بخفت
بسکه چون دايه دلم کرد بدو لالايي
چشم بد دور يکي جفته سيمين ديدم
که کسي جفت نديدست بدان يکتايي
نرم چون برگ گل از تازگي و شادابي
صاف چون قرص مه از روشني و رخشايي
دل برو خفت چو ماري که زند حلقه به گنج
يا بر آنسان که مگس بر طبق حلوايي
گفتم اي دل چو رسد نوبت من زين خرمن
جهد کن تا قدري کيل مرا افزايي
گفت ديوانه مشو ديده ز مهتاب بدوز
وقت آن نيست که مهتاب به گز پيمايي
تو برو توبه کن از جرم که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهان بان سايي
خسرو راد محمد شه عادل که بود
ختم شاهان جهانبان ز جهان آرايي
شهرياري که به مهر رخ جان افروزش
هست خورشيد فلک را صفت حربايي
وهم خورشيد زمين گيرش دي داد لقب
عقل گفتا ز چه خورشيد به گل اندايي
اي که در سايه اقبال جهان افروزت
ذره را ماند خورشيد ز نا پيدايي
چه عجب گر ز پي مدح تو يزدان به رحم
دهد اعضاي جنين را صفت گويايي
يا پي ديدن ديدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بينايي
خلق را شرم ز ناداني خويش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانايي
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر ناله ني نيست مگر از نايي
صيت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تن گوش شود صخره بدان صمايي
ابر مهر تو اگر سايه به کوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارايي
پادشاها تو به تحقيق شناسي که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقابي
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر مي
دل پر از خون شودم زين فلک مينايي
خانه يي هست مر تنگ تر از ديده مور
خفته بر هم چو ملخ شصت تن از بيجايي
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارم که به مرسوم قديم افزايي
تا کند از مدد غاذيه در فصل بهار
قوه ناميه هر سال چمن پيرايي
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستي سمت طغرايي
شيوه شعر تو قاآني سحريست حلال
زانکه گفتن نتوان شعر بدين شيوايي