سروش غيبم گويد به گوش پنهاني
که جهل دونان خوشتر ز علم يوناني
ترا ز حکمت يونان جز اين چه حاصل شد
که شبهه کردي در ممکنات قرآني
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوي
که نفس علم قديمست و نقش او فاني
شناختن نتواني هگرز يزدان را
چو خود شناختن نفس خويش نتواني
در اين بدن که تو داري دلي نهفته خداي
که گنج خانه عشقست و عرش رحماني
بکوب حلقه در را که عاقبت ز راي
سري برآيد چون حلقه را بجنباني
ولي به گنج دلت راه نيست تا نرهي
ز جهل کافري و نخوت مسلماني
به گنج دل رسي آنگه که تن شود ويران
که گنج را نتوان يافت جز به ويراني
فضول عقل رها کن که با فضايل عشق
اصول حکمت دانايي است ناداني
به ملک عشق چه خيزد ز کدخدايي عقل
کجا رسد خر باري به اسب جولاني
عنان قافله دل به دست آز مده
که مي نيايد هرگز ز گرگ چوپاني
يقين عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خنديد صبح نوراني
گرفتم آنکه نتيجه است عشق و عقل دليل
دليل را چه کني چون نتيجه را داني
تو خود نتيجه عشقي پي دليل مگرد
که نزد اهل دل اين دعوي است برهاني
امل سراب غرورست زينهار بترس
که نفس گول تو غولي بود بياباني
مشو ز دعوت نفس شرير خود ايمن
که گرگ مي نبرد گله را به مهماني
جهان دهست و خرد دهخداي خرمن دوست
که منتظم شود از وي اساس دهقاني
ترا که دعوي شاهي بود همان بهتر
که روي ازين ده و اين دهخدا بگرداني
به هر دو کون قناعت مکن کزين دو برون
هزار عالم بي منتهاست پنهاني
گمان بري که هستي کران پذير بود
گر اين مسلم هستي به هستي ارزاني
ولي من از در انصاف بي ستيزه جهل
سرايمت سخني فهم کن به آساني
کران هستي اگر هستي است چيست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خواني
چو ملک هستي گردد به نيستي محضور
نکوتر آنکه عنان سوي نيستي راني
ز چهر شاد هستي اگر نقاب افتد
به يکدگر نزني مژه را ز حيراني
بر آستانه عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمين و زمان آستين برافشاني
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بنماي و صدق سلماني
برهنه پا و سرانند در ولايت عشق
که قوتشان همه جوعست و جامه عرياني
همه برهنه و چون مهر عور عريان پوش
همه گرسنه و چون علم قوت روحاني
مبين بر آنکه چو زلف بتان پريشانند
که همچو گيسوي جمعند در پريشاني
غلام درگه شاه ولايتند همه
که در ولايت جان مي کنند سلطاني
کمال قدرت داور وصي پيغمبر
ولي خالق اکبر علي عمراني
شهنشهي که ز واجب کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکاني
از آن گذشته که مخلوق اولش گويي
بدان رسيده که خلاق ثانيش داني
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمه سوزن ز تنگ ميداني
اگر خليفه چارم در اولش دانند
من اوليش شناسم که نيستش ثاني
لواي کوکبه ذات او چو گشت پديد
وجود معترف آمد به تنگ ساماني
شها تويي که ندانم به دهر مانندت
جز اين صفت که بگويم به خويش مي ماني
به گاه عفو تو عصيان بود سبکباري
به وقت خشم تو طاعت بود پشيماني
چسان جهانت خوانم که خواجه ايني
کجا سپهرت دانم که خالق آني
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشيدي
ز فرط همت رزاق ابر نيساني
به پاي عزم محيط فلک بپيمايي
به دست امر عنان قضا بگرداني
نه آفتاب و مهست اينکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا مي نهد به پيشاني
نسيم خلت تو بر دل خليل وزيد
که کرد آتش سوزان بر او گلستاني
شد از ولاي تو يوسف عزيز مصر ارنه
هنوز بودي در قعر چاه زنداني
نه گر به جودي جودت پناه بردي نوح
بدي سفينه او تا به حشر طوفاني
امير خيل ملايک کجا شدي جبريل
اگر نکردي بر درگه تو درباني
ازين قبل که چو خشم تو هست شورانگيز
حرام گشته در اسلام راح ريحاني
و زان سبب که چو مهر تو هست راحت بخش
به دل قرار گرفتست روح حيواني
ز موي موي عرق ريزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخنداني
چنان به مهر تو مستظهرم که شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع يزداني
خدايگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقل کرده حساني
به روز کينه که پيکان ز خون نمايد لعل
ز خاک خيزد تا حشر لعل پيکاني
شها تويي که از آن سوي طاق کيوانست
رواق شوکت تو از بلند ايواني
به طلعت تو کند خاک تيره خورشيدي
به هيبت تو کند آب صاف سوهاني
به روز ميدان ببر زمانه او باري
به صدر ايوان ابر ستاره باراني
هماره تا که برونست از تصور عقل
کمال قدرت يزدان و صنع سبحاني
بدوست ملک سپاري و مملکت بخشي
ز خصم گنج بگيري و مال بستاني
به خويش حتم کند آسمان که ختم کند
سخا به شاه و سخن بر حکيم قاآني