چو دولت جمع گردد با جواني
جوان لذت برد از زندگاني
به مانند نظام الملک کاو را
خدا هم داده دولت هم جواني
نمي گنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رويش شادماني
چه خوب و خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسي کامراني
به رقص آيد سپهر از ذکر نامش
چو مست مي ز الحان و اغاني
هماي همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگ آشياني
چو مدح او کنم اجزاي عالم
زبان گردند در همداستاني
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معاني در مباني
ز حرص مدح او بي منت لفظ
ز دل هر دم به گوش آيد معاني
محيط عرش را سازد ممثل
محيط خاطرش از بيکراني
دقايق در حقايق درج دارد
به کردار ثوالث در ثواني
ز ميل جود بيند در دل خلق
رخ آمال و رخسار اماني
کلامش تالي عقد اللآلي
بيانش ثاني سبع المثاني
زهي اي آن که با يکران عزمت
نيارد خدنگ گردون همعناني
ملکشاه نخستينست خسرو
تو در پيشش نظام الملک ثاني
بساط نقطه موهوم خصمت
نيايد در نظر از بي نشاني
فلک گر چه زبر دستست و چيره
نيارد با تو گردون پهلواني
کمند رستمي چون تاب گيرد
نيارد تاب کاموس کشاني
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بيند روي بختش زعفراني
تو اندر عزم و حزمت در سفاين
کند اين لنگري آن بادباني
ز شوق آنکه زودش مي ببخشي
ز کان با سکه خيزد زر کاني
خداوندا ازين مداح ديرين
همانا داري اندک دلگراني
شيندم گفته يي قاآني از چه
نمي جويد به بزم من تداني
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم تواني
بترسيدم که گر ارني بگويم
ز دربان پاسخ آيد لن تراني
اگر هر خشمي از نامهربانيست
به من خشم تو هست از مهرباني
وگر هم در دلت غيظست شايد
که هم والکاظمين الغيظ خواني
الا يا سرورا از چرخ دارم
حديثي خوش چو وحي آسماني
مگر دي با فلک کردي عتابي
که دوش آمد بر من در نهاني
همي گفت و همي هر دم ز انجم
دو چشمش بود در گوهرفشاني
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جواني
زحل را هر شبي گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه ديده باني
به مريخم سپردم تا کشد زار
عدوشان را به تيغ قهرماني
بگفتم مشتري تا بر شرفشان
کند هر عيد ساز خطبه خواني
به خوان جودشان از ماه و خورشيد
همي از سيم و زر بردم اواني
بدان عفت که داني زهره ام داشت
که هرگز کس نمي ديدش عياني
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهاي نشاط و ميهماني
چو گشتم پير و در ميدان غم کرد
قدم گويي و پشتم صولجاني
نظام الملکم اکنون کرده معزول
ز درباني و شغل پاسباني
مرا هم عرضکي خاصست بشنو
که در خلوت به عرض شه رساني
که قاآني پس از سي سال مدحت
که شعرش بود چون آب از رواني
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتي گنجهاي شايگاني
گهي در جشنها خواندي مدايح
گهي در عيدها گفتي تهاني
کنون پژمرده از بيداد گردون
چو اوراق گل از باد خزاني
به جاي گنجهاي شايگانش
رسد بس رنجهاي رايگاني
مهل تا اين ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشيرواني
بر آن کس کاين ستم بر وي روا داشت
رسيد ارچه بلاي ناگهاني
ولي چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فاني شود برق يماني
غرض عيش مرا مي کن منظم
به هر نوعي که داني يا تواني
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گيرم دوستگاني
به چنگ آرم بتي از ماهرويان
رخ از نسل پري تن پرنياني
بدن عاجي و گيسو آبنوسي
لبان لعلي و قامت خيزراني
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه از کوچک دهاني
خمارين نرگسش در خواب رفته
ز بيماري و ضعف و ناتواني
لب لعلش پر از لولوي شهوار
چو تخت قيصر و تاج کياني
به کام دل رسي پيوسته تا حشر
گرم زينسان به کام دل رساني
تو خود داني که جان يک جو نيرزد
کرا در بر نباشد يار جاني
دلم فاني شدن در عشق خواهد
چو مي دانم که دنيا هست فاني
الا تا ارغوان رويد ز گلزار
ز شادي باد رويت ارغواني
بپايد تا جهان با وي بپايي
بماند تا فلک چون وي بماني