تعالي الله که شد معمار انصاف جهانباني
بناي معدلت را باز در ملک جهان باني
هلاکو خان ثاني نايب قاآن اول شد
نه آن را ثالثي ديگر نه اين را ديگري ثاني
فراز عرش و فرش مهتري بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تأييدات يزداني
چنان آباد شد گيهان ز عدل بي عديل او
که جز اندر دل دشمن نبيند جغد ويراني
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاينک
ندارد زلف مهرويان تمناي پريشاني
چنان ز الماس پيکان ريخت خون از پيکر دشمن
که همچون سبزه رست از خاک ميدان لعل پيکاني
سياوخش ار ز آسيب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پيشاني
به امر شاه و نيرنگ دمور و ريو گر سيوز
گروي از طعمه جانش اجل را کرد مهماني
کنون کاووس کوسي را نگر کز رأفت شامل
سياوش وش گوي را داده فرمان جهانباني
وگر گشتاسب شد چندي به روم از بيم لهراسب
شدش آهنگري حرفت ز ناهاري و عرياني
به دامان نطعش آويزان و دل چون کوره آتش
شب و روزش ستم پتکي نمود و سينه سنداني
ز سهم قيصرش بعد از هلاک سهمگين اژدر
روان شد جانب روم از پدر يرليغ سلطاني
کنون لهراسب تختي بين که مر گشتاسب بختي را
مفوض کرده تاج قيصري و تخت خاقاني
وگر رويين تن اندر بند شد از خشم گشتاسب
ز دلتنگي بر او کاخ رياست کرد زنداني
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زي توران
به ارجاسب نمودن آن رزم مشکل را به آساني
وزان پس تاخت زي زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسي سوداي نفساني
شد آخر ار خدنگ دال پر آهنين پيکان
به چشم راست بينش روز روشن شام ظلماني
کنون گشتاسب فالي بين که رويين تن همالي را
به والا تخت مکنت داده تمکين سليماني
کشيدي بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردي حکمت ار برنامه تقدير عنواني
اگر صد پايه بالاتر رود از کاخ خود کيوان
تواند کرد در کرياس ايوان تو درباني
چنان برداشت کيش کفر را تيغ تو از عالم
که در چشم بتان جا کرده آيين مسلماني
جهانبانا تويي کز موجه درياي شمشيرت
هزاران کشتي جان روز ناوردست طوفاني
تويي کز گوهر الماس گون تيغ تو در هيجا
زمين خاوران شد معدن لعل بدخشاني
تويي کز رشحه ابر کف گوهر فشان تو
بود دامان سائل مخزن ياقوت رماني
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگيرد
کند هر قطره اش اندر دل اصداف عماني
نيي موسي وليکن از پي او بار عفريتان
نمايد نيزه در دستت به روز رزم ثعباني
همين فرقست و بس بادست رادت ابر نيسان را
که اين را قطره باري هست و آن را گوهر افشاني
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو
چسان باقل نمايد فهم حکمتهاي لقماني
سزد گر روح در جسم عدويت جاودان ماند
که ننگ آمد اجل را زان مخنث روح حيواني
جهاندارا منستم آن سخن سنج سخن پرور
که از قاآن دورانم لقب گرديده قاآني
منستم آن سخنداني که دانايان گيهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حيراني
ز استادان ديرين با دو تن زور آزما گشتم
نخستين انوري وانگه حکيم عصر خاقاني
نه بهر خودستايي هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بيوردي تواند و شرواني
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گيرد
به طرز گفته من قطرهاي ابر نيساني
به خصم تيره روزت روز روشن شام قير آگين
به چشم نيکخواهت شام مظلم روز نوراني