به تار زلف دوتا چون نظر کني داني
که حاصل دل ما نيست جز پريشاني
بجز لب تو به رخساره تو نشنيدم
پري طمع کند انگشتر سليماني
دو طاق ابروي تو قبله مسلمانان
دو طرف عارض تو کعبه مسلماني
به راه عشق تو چون گو فتاده است دلم
چگونه گوي بري با دو زلف چوگاني
فتاده بودم دوش از مي مغانه خراب
به خوابگاه بدان حالتي که مي داني
که ناگه از درم آمد بريدي آتش سر
ز روي قهر و غضب بانگ زد که قاآني
تو مست خفته و غافل که زي معسکر شاه
رسيد کوکبه موکب جهانباني
تهمتني که ز الماس تيغ او رويد
ز خاک معرکه ياقوتهاي رماني
دلش به وقت عطا يا محيط گوهرزاي
کفش به گاه سخا يا سحاب نيساني
به زير ظل ظليل هماي رايت او
مجاورين جهان را هواي سلطاني
به نزد آينه راي عالم آرايش
ظهور مهر پذيرد رموز پنهاني
به دور مکرمتش آز گشته زنجيري
به عهد معدلتش ظلم گشته زنداني
ز بهر آنکه نمايد سجود خاک درش
شدست يکسره اندام چرخ پيشاني
زهي به گردش نه گوي آسمان جسته
نفاذ امر بليغت خواص چوگاني
تو آن عظيم جنابي که بر تو تنگ شدست
وسيع مملکت کارگاه امکاني
تويي که ديده بيناي عقل دورانديش
نکرده درک کمالت ز فرط حيراني
مجله ييست مسجل دفاتر کرمت
که صح ذلک چرخش نموده عنواني
نيي رسول و ترا نيست در زمين سايه
نيي خداي و ترا نيست در جهان ثاني
صفاي طلعت راي تو يافتي خورشيد
اگر جماد شدي مستعد انساني
اگر سنان تو رزاق ديو و دد نبود
چرا کندشان از خوان رزم مهماني
چنان عدوي تو شد تنگ عيش در عالم
که خوانده نايبه را مايه تن آساني
وجود پاک تو اندر مغاک تيره خاک
چو نفس ناطقه در تنگناي جسماني
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که شدست
مفيد معني تعمير لفظ ويراني
ز نور راي تو هر ذره کرده خورشيدي
ز فيض دست تو هر قطره کرده عماني
ز بخل طعنه نيوشد به گاه بخشش تو
عطاي حاتم و انعام معن شيباني
شعاع نيست که هر لحظه افکند پرتو
به سطح تيره غبرا ز مهر نوراني
کشيده ميل به چشم قضا که تا نکند
به طلعت تو تشبه ز روي ناداني
سموم قهر تو تأثير مرگ فجأه نهد
در اهتزاز شميم نسيم روحاني
عصا صفت پي ادبار ساحران خصام
کند سنان به کف موسويت ثعباني
اگر نه حلم تو لنگر فکندي اندر خاک
سحاب دست تو هنگام گوهر افشاني
چنان شدي که به يک لحظه از تقاطر او
شدي سفاين نه چرخ سفله طوفاني
از آن به روز وغا تيغ آتش افشانت
به روز معرکه هنگام آتش افشاني
ز خون خصم تو تشريف خسروي يابد
چو التفات تو بيند ز فرط عرياني
محامد تو فزون از کمال اهل کمال
مکارم تو برون از قياس انساني
شها منم که زند طعنه راي روشن من
بر آفتاب ضمير منير خاقاني
منم که تهنيت آرا از آن سراست به من
سخن سراي ابيورد از سخنداني
کم کمال گرفتم ازين چکامه که نيست
روا چکامه به شيرازي از صفاهاني
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تيره يلدا ز صبح نوراني
ز شرم کوکب بختت به آفتاب منير
رساد سخره ظلمت ز شام ظلماني