در ستايش امير بي نظير الله قليخان ايلخاني قاجار فرمايد

اي روي تو فهرست شادماني
وصل تو به از فصل نوجواني
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنه نهاني
کويت به حقيقت بهشت دنيا
رويت به صفت عيش جاوداني
گيسوي تو طومار دلفريبي
ابروي تو طغراي دل ستاني
هر بوسه يي از لعل روح بخشت
سرمايه يک عمر زندگاني
گر فاخت قد ترا ببيند
نشناسدش از سرو بوستاني
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زير زمين ماه آسماني
مشکم جهد از مغز جاي عطسه
هرگه که سر زلف برفشاني
در هجر تو اي دوست زنده مانم
شايد که بنالم ز سخت جاني
خواهم شبکي بي حضور اغيار
سرمست شوي از مي مغاني
چون روح روان دربرم نشيني
وز آب دو رخ آتشم نشاني
گه زلف تو بويم چنان که دانم
گه لعل تو بوسم چنان که داني
تا صبح نمايم ز بيم دزدان
بر گنج سرين تو پاسباني
اي ترک سرين تو کان نقره است
زان سيم بريز تا تواني
ترسم که بر آن کان نقره تو
خود را بزند دزد ناگهاني
هر چند کس ار سيم تو بدزدد
زر در عوض نقره مي ستاني
بسپار به من سيم خويش اگر چه
از گرگ نديدست کس شباني
ترکا علم الله مهت نخوانم
مه را نبود قد خيزراني
شوخا شهدالله گلت ندانم
گل را نبود زلف ضيمراني
هر نکته که در دلبري به کارست
داني همه الا که مهرباني
هر فن که به عاشق کشي ضرورست
داري همه الا که خوش زباني
زنهار کجا مي بري به تنها
اين بار سرين را بدين گراني
از بسکه سرين تو گشته فربه
برخاستن از جا نمي تواني
آن بار گران را فرو هل از دوش
خود را به زمين چند مي کشاني
من بار تو بر دوش خود گذارم
با اين همه پيري و ناتواني
اي دوست چو مي بگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذراني
راحت برسان تا رسي به راحت
کان چيز که بخشي همان ستاني
با عيش و طرب بگذران جهان را
زان پيش که رخت از جهان جهاني
چون مرگ درآيد ز کس نپرسد
کز نسل اعاليست يا اداني
زان باده رنگين بخور که جامش
سرچشمه عيشست و شادماني
وز جام به کام تو نارسيده
حالي شودت چهره ارغواني
بينا شوي آنسان که در شب تار
بي نقش صور بنگري معاني
از وجد زمين را به جنبش آرد
گرد دردي از آن بر زمين چکاني
بر جرم سها گرد فتد شعاعش
في الحال سهيلي شود يماني
از وجد بپرد دلت چو سيماب
گر قطره يي از وي به لب رساني
زان باده علي رغم جان دشمن
نوشيم به آيين دوستگاني
گه ساقي مجلس دهد پياله
گه مطرب محفل زند اغاني
گاهي تو پي تردماغي من
بوسي دو سه بخشي به رايگاني
گه من به تو از مدحت خداوند
ايثار کنم گنج شايگاني
خورشيد عجم شمع بزم قاجار
الله قليخان ايلخاني
آنکو نظر حزم دوربينش
در دل نگرد صورت اماني
تا تيغ هلاليش ديده خورشيد
افکنده سپر در جهان ستاني
يکبارگي از چشم مردم افتاد
با خاک رهش کحل اصفهاني
اي راي تو مشکوة عقل اول
وي روي تو مصباح صبح ثاني
رايات تو آيات ملک گيري
احکام تو اعلام کامراني
در صورت تو سيرت ملايک
در غره تو فره کياني
از فر تو عالي زمين سافل
وز بخت تو باقي جهان فاني
گر روح مجسم شود تو ايني
ور عقل مصور شود تو آني
در تيره شب از راي روشن تو
اسرار نهاني شود عياني
سروي که نشيني به سايه او
بر وي نوزد باد مهرگاني
باغي که خرامي به ساحت او
ايمن بود از صرصر خزاني
تيغ تو به دشتي که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغواني
بر چهره خصمت اجل بخندد
کز هيبت تو گشته ارغواني
پيشاني رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سيستاني
گر وصف سمندت به کوه خوانند
که باد شود در سبک عناني
ور قصه عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادباني
خشم تو به تدبير برنگردد
زانگونه که تقدير آسماني
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
ا ز ما ارني از تو لن تراني
اي چرخ هنر را دل تو محور
وي کاخ کرم را کف تو باني
بي سعي قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از رواني
آيات قضا نارسيده بيني
احکام قدر نانوشته خواني
اندام معاني برهنه بيند
ادراک تو در کسوت مباني
مفتاح فتوحست رايت تو
همچون علم نطع کاوياني
هستي به طفيل تو يافت مايه
زانسان که طفيلي به ميهماني
اي کرده به بام رواق جاهت
نه پايه افلاک نردباني
از فرط ارادت به حضرت تو
اين شعر فرستادم ارمغاني
هر نقطه او خال چهر جانست
گر نکته گيرد عدوي جاني
من ناي معاني چنين نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار تواني
ختمست در اقليم دانش امروز
بر من لقب صاحب القراني
خوارم ز جهان گر چه خواري من
بر عزت من بس بود نشاني
خواري کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزيزست زرکاني
طوطي به قفس کي شدي گرفتار
گر شهره نبودي به خوش زباني
از دام بلا ايزدت رهاند
از دام بلا گر مرا رهاني
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بماني
هر کاو نرود راست با تو چون تير
پشتش کند از بار غم کماني
مفعول مفاعيل فاعلاتن
تقطيع چنين کن ز نکته داني
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تن تن تنناتن تنن تناني