اي دل چو تو حالي صفت خويش نداني
بيهوده سخن از صفت غير چه راني
با آنکه تو غايب نشوي يک نفس از خويش
خود را نشناسي که چنين يا که چناني
تا چند سرايي که چنينست و چنانست
آن را که بجز نام دگر هيچ نداني
اين گرد که بر دامنت از عجب نشسته
آيد عجبم کز چه ز دامن نفشاني
آن را که به تقليد کسان زشت شماري
گر مصحف آرد ز خداوند نخواني
چون خود همه عيبي چه کني عيب کسان فاش
بر غير چه خندي چو تو خود بدتر از آني
بر عيب تو چون پرده بپوشيد خداوند
ظلمست اگر پرده مردم بدراني
شد قافله عمر تو وامانده ز دنبال
بشتاب مگر لاشه به منزل برساني
چون همسفرانت همه از خويش گذشتند
انصاف نباشد که تو در خويش بماني
جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد
تو مانده به صحراي طبيعت ز گراني
خوش باش به نيک و بد ايام که ما را
ناديده خبر نيست ز اسرار نهاني
بگشا نظر عقل و ببين صورت مقصود
زيرا که گنجد به عيان راز عياني
پرهيز مکن از لقب زشت که موسي
قدرش نشود کاسته از وصف شباني
اي نفس به پيري نبري را غم يار
کان بار توان برد به نيروي جواني
قاآني اگر مرد رهي بار بيفکن
تا از دو جهان توسن همت بجهاني
در ماتم شاه شهدا اشک بيفشان
زان آب مگر آتش دوزخ بنشاني