در مدح اميرالامراء العظام حسين خان نظام الدوله فرمايد

اي ترک سيه چشم سراپا همه جاني
تنها نه همين جان مني جان جهاني
با ما به ازين باش از آنرو که در آفاق
آن چيز که هست از همه بهتر تو هماني
دنيا کند از فضل و شرف فخر به عقبي
تا حسن تو باقيست درين عالم فاني
امروز تويي دشمن مردم به حقيقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جاني
سروي نه گلي نه ملکي نه قمري نه
آنقدر نکويي که ندانم به چه ماني
مسکين دلم از ياد تو بيرون نرود هيچ
کاش اين دل سودازده از من بستاني
گر غايبي از من چه شکايت کنم از تو
تو مردمک چشم از آنروي نهاني
ياد آيدت آن روز که گفتم به تو در باغ
بنشين بر گل کاتش بلبل بنشاني
گفتي که من و باغ کداميم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ايمن ز خزاني
گفتي چه خوشم آيد ازين سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آيد که رواني
از بسکه دل و جان بر سر زلف تو آويخت
زلفت دگر از باد نجنبد ز گراني
تل سمني بينم از آن موي ميانت
باريک خيالي نگر و چرب زباني
جز عکس رخ خوب تو در آينه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثاني
پرسي همي از من که گل سرخ کدامست
جانا تو گل سرخ تصور نتواني
کانجا که تويي رنگ گل سرخ شود زرد
اينست که هرگز تو گل سرخ نداني
داني که چرا دارمت اينگونه همي دوست
ز آنروي که چون بخت خداوند جهاني
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق يماني
سالار ظفرمند عدو بند حسين خان
کز نعمت او بهره برد قاصي و داني
آن صدر فلک قدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اواني
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزي خور خوانش چه اعالي چه اداني
اي طفل هنر را دل وقاد تو دايه
وي کاخ کرم را کف فياض توباني
گر خلد نهم خوانمت از خلق هميني
ور چرخ دهم دانمت از قدر هماني
از فخر در ايوان سخا صدر نشيني
وز تيغ به ميدان وغا فتنه نشاني
چو جان که به پرامنش از جسم حصارست
محصور زمينستي و سالار زماني
هر چند به يک شبر مکانست ترا جاي
از جاه بر از حوصله کون و مکاني
گيتي مگر از حق ز پي فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پيکر آفاق نشاني
مختار همه خلقي و مجبور سخايي
منشار سر خصمي و منشور اماني
بستان امل را به سخا ابر بهاري
پاليز اجل را به وغا باد خزاني
با کجروشان بسکه بدي ظن من اينست
کايدون به فلک دشمن برج سرطاني
بيند ز پي بذل کرم ديده حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و اماني
از شوق مديح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغله جوش معاني
وآيند معاني به لبم خود به خود از حرص
بي کسوت الفاظ و تراکيب معاني
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصيت سبع مثاني
در مشت تو روزي به عدو کرد کمان پشت
پيوسته پي مالش دو گوش کماني
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تيز
زان در صدد تيزي بازار سناني
پيکان تو پيکيست سبک سير که چون جان
جا در دل دشمن کند از تيز لساني
بيچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زيرا که به عهد تو کند گرگ شباني
ميدان شود ار خنگ ترا عرصه هستي
در يک نفسش طي کند از گرم عناني
جز راستي از تير نديدي به چه تقصير
چون کج روشانش ز بر خويش براني
ني ني به سوي کج روشانش بفرستي
تا راستي کيش تو بينند عياني
از ديدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد يرقاني
در بأس تو گيرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقاني
فرمانده دنيايي و فرمانبر خسرو
ويران کن دريايي و برهمزن کاني
در خلد کشد گر تف تيغ تو زبانه
رضوان شود از بيم زبونتر ز زباني
دو روز به يک حکم تو صد نهر روان شد
ني ني که درين معجزه رمزيست نهاني
از خجلت حلم تو زمين يکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت رواني
کامي نه که از لقمه جود تو نجنبد
بخ بخ تو مگر تالي عيد رمضاني
گفتي نکشم دشمن خود را به سوي خويش
بسيار منت تجربه کردم نه چناني
زيرا که دو صد مرتبه ديدم به خم خام
دو رقعه عدو را به سوي خويش کشاني
نيشکر از فخر ببالد که تو چون ني
در طاعت و در خدمت شه بسته مياني
صدرا به ثناي تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخ کياني
ز الطاف تو غير از غم خوبان به دلم نيست
غم نيست که تا گويم از آنم برهاني
جز خواهش بوسيدن کامت بروانم
کامي نبود تا که بدانم نرساني
هم اسب نخواهم ز تو خواهم که پياده
همچون فلکم در جلو خود بدواني
ني چون فلکم بخش يکي اسب سبکرو
کز طعنه بدگو ز جهانم به جهاني
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پيشش
بربسته به طاعت کمر ملک ستاني
از حکم ملک هر چه زمينست بگيري
بر روي زمين تا که زمانست بماني