وله في المديحة

اگر هر کس نمايد ميش رادر عيد قرباني
منت قربان نمايم خويش را اي عيد روحاني
نه کي قربان کنم خويشت همان قربان کنم ميشت
ازين معني که در پيشت کم از ميشم به ناداني
نه مپذير از من اي جانان که جانداري کنم بيجان
بهل خود را کنم قربان که بر هم زين گران جاني
به گيسويت که از سويت به ديگر سو نتابم رخ
گرم صد بار چون گيسو به گرد سر بگرداني
مرا چشميست اشک افشان بر او سا زلف مشک افشان
که من اشکي بيفشانم تو هم مشکي بيفشاني
شبي پرسيدم از دلبر چه فن در عاشقي خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ يعني پريشاني
دريغا دير دانستم که دانايي زيان دارد
پريشان خاطرم تا روز محشر زين پشيماني
چو سوسن پيش ازين از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حيراني
به رشته آه چون غم راز دل بيرون کشم گويي
که بيژن را برون آرد ز چه گرد سجستاني
مرا زين تن درستي هر زمان سستي پديد آيد
ازين ارکان ترکيبي وزين طبع هيولاني
چو باشد ميل دستارم که پر گردد پرستارم
بهل دردي به دست آرم که بر هم زين تن آساني
چو از دستار سنگينم نگردد کار رنگينم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجاني
گر اين هشياري و مستي بود مقصود ازين هستي
خود اين هستي بدين پستي به مستي باد ارزاني
شوم زين پس مگر چاه زنخداني به دست آرم
که در وي چون علي گويم بسي اسرار پنهاني
کس اين اسرار را گويد اگر با خواجه اعظم
به شکر خنده گويد تنگدل گشتست قاآني
بلي چون سينه تنگ آيد جنون با دل به جنگ آيد
سخنها رنگ رنگ آيد ز حکمتهاي لقماني
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد ز القاب سلطاني
اگر نه طفل ابجد خوان چو حزم او بود گردون
چرا خم گشته مي جنبد چو طفلان دبستاني
شفاعت گر کند ابليس را روز جزا عفوش
گمان دارم که برهاندش از آن آلوده داماني
حديث از فتنه در عهدش نمي گويند دانايان
مگر گاهي که بستايند نرگس را به فتاني
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پيکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشاني
سيه موران خورند و سرخ ماران افکنند از دم
شهودي بين هلا علم تناسخ را نه برهاني
تو پنداري که از نسل عصاي موسيند آنان
که دفع سحر را ظاهر کنند اشکال ثعباني
اساس قورخانه او بود چندان که در دنيا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ ميداني
الا شاه ملک طينت که مي بتواني از قدرت
دو گيتي را بدين وسعت به يک ارزن بگنجاني
هر آن دهقان که جو کارد اگر جودت به ياد آرد
ز هر يک دانه بردارد دوصد لؤلؤي عماني