وله من کلامه

ترک کشتي گير من ميل شنا دارد همي
وانچه بي ميلي بود با آشنا دارد همي
نگذرد بر لب ز ميل آشنايانش حديث
ور حديثي دارد از ميل و شنا دارد همي
مي ندارم زهره تا گويم به هنگا شنا
زهره را مايل به خط استوا دارد همي
از کمر بگذشته زلف تابدارش اي شگفت
مي ندانم کز کمر قصد کجا دارد همي
گنج سيم اندر کمر مانا مگر دارد سراغ
تا ز گنج سيم کام دل روا دارد همي
زلفش آري اژدرست و گنج بيند در کمر
هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همي
پهلواني مي کند با اهل دل گيسوي او
بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همي
مي ربايد زلف مشکينش دل از خوبان مگر
زلف او خاصيت آهن ربا دارد همي
با سر زلفش که يک اقليم دل پابست اوست
روز و شب مسکين دل من ماجرا دارد همي
چون نمايد ميل کشتي کشتي صبر مرا
ز آب چشمان غرقه بحر فنا دارد همي
ميل چون جنبد به دستش ميل من جنبد چنانک
تا دو صد فرسنگم از دانش جدا دارد همي
چون به چرخ آيد بتابد روي هر ساعت زمن
نسبتي مانا به چرخ بي وفا دارد همي
رند و قلاشست در ظاهر وليکن در نهفت
پاکدامن خويش را چون پوريا دارد همي
پيکرش يک توده نسرينست و يک خروار سيم
سيم و نسرين را دريغ از ما چرا دارد همي
سيم و نسرينش ز اشک لاله گون و ضعف دل
سيم و نسرينم عقيق و کهربا دارد همي
ياسمينست آن نه پيکر ارغوانست آن نه خط
روي و پيکر کي چنين فر و بها دارد همي
هيچ ديدي ياسمين را سخت سندان در بغل
يا شنيدي کارغوان مشک ختا دارد همي
بر فراز نخل قد سيماي سيمينش عيان
يا نه بر سرو روان بدرالدجي دارد همي
چشم و ابرو خال و گيسو قامت و رو زلف و لب
در کمين خلق دزدي جابجا دارد همي
دولت وصلي که شاهان جهان را آرزوست
وقف قلاشان و رندان کرده تا دارد همي
تخت عاجش را نه ديدست و نه بيند هيچکس
تا نگار پارسي دل پارسادارد همي
گاه گاهي بوسه يي گر مي دهد عيبش مکن
اينقدر بر خلق بخشايش روا دارد همي
غير وي از وي نخواهد هر که باشد پاکباز
پاکباز از هر چه جز جانان ابا دارد همي
ويحک از بالاي دلبندش که چون پوشد قبا
صد خيابان نارون در يک قبا دارد همي
وقف خوبان کرده قاآني مگر گفتار خويش
کاينهمه زيشان به لب مدح و ثنا دارد همي
تا نه پنداري هوسناکست و هر جا شاهديست
خويش را دزديده بر جورش رضا دارد همي
طبع را مي آزمايد در مضامين شگرف
وز سخن سنجان اميد مرحبا دارد همي
ورنه هم يکتا خدا داند که اندر شرق و غرب
روي دل در هر چه دارد در خدا دارد همي
او به ياري بسته دل کش نيست هستي ز آب و گل
در وجودش آب و گل نشو و نما دارد همي
چون ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب
خاطر از بالاي خوبان در بلا دارد همي