آوخا کز کين چرخ چنبري
رنج را بر عيش دادم برتري
سوي دير از کعبه يازيدم عنان
بر مسلماني گزيدم کافري
نحس را بر سعد کردم اختيار
کردم آهنگ زحل از مشتري
از در نابخردي گشتم روان
جانب انگشت گر از عنبري
رو سوي بوجهل جهلان تافتم
از حريم حرمت پيغمبري
بر در يأجوجيان کردم گذار
از رواق شوکت اسکندري
بردم از موسي بهاروني پيام
جانب گوسالگان سامري
يعني از درگاه دارا زي سرخس
اسب راندم سوي سالو از خري
از براي ديدن خفاش چند
ديده بربستم ز مهر خاوري
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذري
حيدري کز نيروي بازوي خويش
کرده در روز محابا صفدري
صفدري کز ذوالفقار تيغ تيز
کرده اندر دشت هيجا حيدري
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوري
باشد از تأثير نوش رأفتش
زهر را خاصيت سيسنبري
تف تيغش گر به دريا بگذرد
آب را بخشد خواص آذري
کرده فربه ملک را شمشير او
گر چه همتا نيستش در لاغري
خسروا اي سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتري
چون سليمان عالمت زير نگين
ليک بي خاصيت انگشتري
روز کين کز شورش کند آوران
گسترد دوران بساط محشري
گرد راه و بانگ کوس و شور ناي
بر ثريا راه يابد از ثري
چرخ روياند ز خاک کشتگان
گونه گونه لالهاي احمري
وانگهي زان لالها احمر شود
لونهاي احمري گون اصفري
از غبار ره هواي کارزار
عزم گردوني کند از اغبري
هر فريدون فره يي ضحاک وار
نيزه برگيرد چو مار حميري
وز گران پتک عمود گاو سر
کاوه وش هر تن کند آهنگري
چون تو بيرون تازي زا مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکري
ز آب شمشير شرربارت زمين
يابد از زلزال طبع صرصري
بأست اندر پيکر بدخواه ملک
گه نمايد ناچخي گه خنجري
خسروا اي دست احسان ترا
در سخاوت دعوي پيغمبري
اين منم قاآني دوران که هست
در فنون نظم و نثرم ماهري
چون نيوشد نظم من در زير خاک
آفرين گويد روان انوري
ور ببيند عنصري اشعار من
دفتر دانش بشويد عنصري
در سخن پيغمبرم وز کينه خصم
متهم سازد مرا در ساحري
تا بريزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهاي آذري
باد ذاتت همچو ذات لايزال
از زوال و شرکت و نقصان بري