وله في المديحه

گشودي زلف قيرآگين جهان را قيروان کردي
نمودي چهر مهر آيين زمين را آسمان کردي
قمر آوردي از گردون به شاخ نارون دستي
گهر دزديدي از عمان نهان در ناردان کردي
يکي گردنده کوهي را لقب سيمين سرين دادي
يکي باريک مويي را صفت لاغر ميان کردي
بدان فتراک گيسو نرم نرمک پاي دل بستي
وزان شمشير ابرو اندک اندک قصد جان کردي
دو پرچين کردي از سنبل به گرد يک گلستان گل
وزان پرچين پرچينم نژند و ناتوان کردي
نمودي چهره ماه آسمان را ز آستان راندي
گشودي غنچه گنج شايگان را رايگان کردي
دو جلباب از شب مشکين فکندي بر مه و پروين
و يا درباره ماچين دو برج از قيروان کردي
ز غم چون شام تاريکست روز روشنم تا تو
شب تاريک را بر روز روشن سايبان کردي
ز چين گيسوي مشکين فکندي رخنه ام در دين
جزاک الله خيرا کز زره کار سنان کردي
ز بس نامهرباني با من اي آرام جان کردي
فلک را با همه نامهرباني مهربان کردي
نگارا دلبرا يارا دلاراما وفادارا
خجل زين نامهابادي که ما را بي نشان کردي
پري بگريزد از آهن تو اي ماه پري چهره
چرا يکپاره آهن را نهان در پرنيان کردي
سرينت از کمر پيدا ميانت در کمر پنهان
به نقدت کوه سيمي هست اگر مويي زيان کردي
فکندي بر سرين از پس دو بويا سنبل مشکين
به نام زورقي را کز دو لنگر بادبان کردي
در اول ارغوانم را نمودي زعفران و آخر
ز خون ديده و دل زعفرانم ارغوان کردي
سيه شد رويت از خط وين خطا زان زلفکان سر زد
که صدره در سيه کاري مر او را امتحان کردي
چه دهقاني که گه در زعفرانم ارغوان کشتي
چه صباغي که گاه از ارغوانم زعفران کردي
نگفتم زلف تو دزدست از کيدش مباش ايمن
ازو غافل شدي تا يک طبق گوهر زيان کردي
کس از هندو شود ايمن که بسپارد بدو گوهر
بتا بس ساده يي کاو را امين خود گمان کردي
سياهي خانه کن را اختيار انجمن دادي
غرايي راهزن را رهنماي کاروان کردي
نه اين زلفت همان هندو که دل دزديدي از هر سو
کجا ديدي امانت زو که او را پاسبان کردي
نه اين زلفت همان رهزن که مي زد راه مرد و زن
چه موجب شد که او را خازن گنج روان کردي
نه اين زلفت همان زنگي کش از رومست دلتنگي
چه شد کآوردي و در مرز رومش مرزبان کردي
نه اين زلفت همان کافر که بردي دين و دل يکسر
چه شد کاندر حريم کعبه او را حکمران کردي
نه اين زلفت همان شيطان که خصمي داشت با ايمان
چه شد کادم صفت زينسان به خويشش رايگان کردي
نه اين زلفت همان زاغي کزو ويرانه هر باغي
چه شد کان زاغ را بر باغ عارض باغبان کردي
گره کردي چو مشت پهلوانان زلف مشکين را
به صد نيرنگ و فن افتاده يي را پهلوان کردي
الا اي زلف خم در خم چرايي اينچنين درهم
چه شد کامروز با ما هم ز نخوت سر گران کردي
گهي بر مه زدي پهلو گهي با گل گرفتي خو
گه از چنبر نمودي گو گه از چين صولجان کردي
ز بس چين و گره داري به تن مانا زره داري
خدنگ کين بزه داري از آن قد چون کمان کردي
نه ماري از چه بر گنج لآلي پاسبان گشتي
نه زاغي از چه بر شاخ صنوبر آشيان کردي
نه طاووسي چرا بر ساحت جنت قدم سودي
نه شيطاني چرا بر روضه رضوان مکان کردي
تو خود يک مشت مو افزون نيي اي زلف حيرانم
که چون از بوي جان پرور جهان را بوستان کردي
همانا نافه چيني نهفتي زير هر چيني
و يا آهوي تاتاري به هر تاري نهان کردي
ز مويي اينچنين بويي مرا بالله شگفت آيد
سيه زلفا مگر جيب و بغل پر مشک و بان کردي
کجا استغفرالله مشک و بان اين بوي و اين نکهت
سيه زلفا گمانم آستين پر ضيمران کردي
نه هرگز حاش لله ضيمران اين طيب و اين طيبت
سيه زلفا يقين جا در بهشت جاودان کردي
معاذالله بهشت جاودان اين راح و اين راحت
سيه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردي
علي الله عارض حور جنان اين زيب و اين زينت
سيه زلفا مگر روح القدس را ميهمان کردي
نيايد از دم روح القدس اين طيب طوبي لک
که از يک بوي جان پرور جهاني شادمان کردي
سيه زلفا تو خود برگو چه کردي تا شدي مشکين
که من اينها که بسرودم نه اين کردي نه آن کردي
وليکن برده ام بويي که اين بو از چه شد پيدا
چرا سربسته گويم کاينچنين يا آنچنان کردي
نهاني رشوتي دادي نسيم صبح را وز او
غباري عاريت از درگه فخر زمان کردي