سرو سيمين مرا از چوب خونين گشت پاي
سرو گو با پاي چوبين در چمن زين پس مياي
سرو من ماه زمين بد زان شدش پا بر فلک
تا ز نيکويي زند ماه فلک را پشت پاي
ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست
سرو را گو برمخيز و ماه را گو برمياي
سرو من از پا فتاد و فرق فرقدساي او
سنبلستان کرد گيتي را ز زلف مشکساي
سرو را زين غصه گو در باغ خون دل گري
ماه را زين قصه گو از چرخ سوي گل گراي
تا بهشتي روي من بر خاک تا ري سود چهر
گشت خاک از فر رخسارش بهشتي دلگشاي
خاک اگر دعوي سلطاني کند شايد از آنک
سايه زلفش بر او افتاد چون پر هماي
در زمستاني که از گل مي نرويد هيچ گل
گل ز گل روييد تا او بر زمين شد چهره ساي
مشک بيزان گشت بر گيتي ز جعد دلفريب
اشک ريزان گشت بر دامن ز چشم دلرباي
اشک چشمش راست پنداري که تخم فتنه بود
زانکه از اشکش زمين تا حشر گردد فتنه زاي
دوش در کنجي ز رنج روزه بودم تنگدل
کز برون آسيمه سر، پيکي درآمد در سراي
گفتمش خيرست گفت آري نداري آگهي
کز ملک بر جان ياور رفت خشمي جانگزاي
باز چونان داوري در حق چونين ياوري
نيک باور کرد گفتار حسود ژاژخاي
گفتمش رورو نيي آگه ز دستان دم مزن
گفت بيحاصل مگوي و ژاژ لاطائل ملاي
شه فريدونست فرخ او بود ضحاک عهد
آن ز گرز گاوسار و اين زلف مارساي
گر فريدون کينه از ضحاک جويد باک نيست
حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکيزه راي
شاه را بايد دعا گفتن ز لطف و قهر او
هر دو آمد غمزداي و هر دو آمد جان فزاي
هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد
هم مبادش درد بر خاطر ز دير ديرپاي
ياور من هم مباش از خشم داور تنگدل
مي نبالي چون علم نا مي ننالي همچو ناي
چشم لطف از شاه داري دل ز خشمش بد مکن
مي دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزداي
بر در خدمت بغير از حلقه طاعت مکوب
بر در طاعت بغير از جبهه خدمت مساي
همچو دف مخروش اگر گوشت بمالد همچو چنگ
کز تهي مغزي نمايد ناله کردن چون دراي
همچو زلف خويش و حال من مشو حالي دژم
کاب برگردد به جوي و مهر باز آيد به جاي
خود ز شاه نکته دان بگذر که داند هر کسي
کافتابي چون ترا دانا نيندايد به لاي
شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ
واي آن نادان که اين معني نداند واي واي
حالي اي سلطان خوبان درگذر از حال خويش
برخي از احوال روز روزه شو طيبت سراي
تو مگر روزه نيي کاينگونه هستي سرخ چهر
راستي غمزي نما وز حال خود رمزي نماي
حال من پرسي چنانم روزه دارد زرد روي
کم اگر بيني نداني کاين منم يا کهرباي
رغم زاهد را بيا تا يک دو روزي مي خوريم
از سر طيبت که طيبت را ببخشايد خداي
هم تو بهر من شراب آور ز لعل مي پرست
هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزاي
گه چو ساغر بر رخ من تو بخندي قاه قاه
گه چو مينا من بگريم از غم تو هاي هاي
مر مرا نقلي اگر بايد ترا شيرين لبان
مر ترا چنگي اگر بايد مرا پشت دوتاي
هم ترا من نافه پيش آرم ز کلک مشکبوي
هم مرا تو باده پيش آري ز چشم دلرباي
گر من از تو دل بدزدم نکته يي گو دلفريب
گر تو از من رو بپوشي جانت آرم رونماي
شکرت بايد بگو حرفي ز لعل دلنشين
عنبرت بايد بزن دستي به زلف مشک ساي
عيش را در گرد خواهي برفشان گرد از کله
رنج را در بند خواهي برگشا بند از قباي
چون تو ماهي را چه غم گر چون مني بيند به روي
چون تو شاهي را چه باک ار چون مني باشد گداي
در حديث دوست قاآني زبان نامحرمست
دوست را خواهي چو مغز از پوست بي حجت برآي