اي برده غمت تاب ز دل خواب ز ديده
پيوند دل و ديده به يکبار بريده
بر کشتن ما بي گنهي دست گشاده
از کلبه ما بي سببي پاي کشيده
ما را چه گناهست اگر زلف تو دامي
گسترده کز آن آهوي چشم تو رميده
از ديدن ما پاک نظر دوخته هر چند
از ديده ما جز نظر پاک نديده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پيداست
چون طفل يتيمي که سيه جامه دريده
دارم عجب از تير نگاه تو که پيکانش
از قلب گذشتست و به قالب نرسيده
جز من که ز انديشه لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل کس سر انگشت مزيده
خال تو دل خلق جهان برده و اينک
در حلقه آن طره طرار خزيده
رويد به بهاران ز چمن سبزه و رويت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دميده
زلف تو ز بس برده دل پير و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پير خميده
رخسار تو خورشيد بود ديده من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشيد پريده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چيست
کز خانه برون مي کندش مردم ديده
خالت مگسي هست که هردم پي صيدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنيده
گر مردم چشمم شده خونين عجبي نيست
کش از مژه در پاي تو صد خار خليده
جانا ز غم خال تو قاآني بيدل
اي بس که ملامت ز عم و خال کشيده
جنس هنرش را که به يک جو نخرد کس
داراي جوان بخت به يک ملک خريده
سلطان عدو بند محمد شه غازي
کز هيبت او دل به بر چرخ طپيده
بر بودن نيران جحيمش شود اقرار
هر گوش که از تيغ کجش وصف شنيده
فرمانده آفاق که پولاد پرندش
ستوار حصاري ز بر ملک کشيده
آن داور گيتي که سراپرده جاهش
چون ظل فلک بر همه آفاق رسيده
ار شعر بود مدح و يم قصد که گويم
گه قطعه و گاهي غزل و گاه قصيده