عيدست و ساقي در قدح، صهبا ز مينا ريخته
در گوهر الماس گون لعل مصفا ريخته
کرده پي اکسير جان در طلق زرنيخ روان
در ساغر سيماب سان گوگرد حمرا ريخته
آب از سراب انگيخته آتش ز آب انگيخته
ز آتش حباب انگيخته وز جرعه دريا ريخته
مي موج زن در مشربه زان موج فوج غم تبه
اندر هلال يکشبه عقد ثريا ريخته
پيمانه کأس من معين غلمان عذران حور عين
در بزم چون خلد برين طرح ثما را ريخته
مجلس به خوبي چون ارم زرين پياله جام جم
زنجيرها بر پاي غم از موج صهبا ريخته
خم مريم تهمت زده دوشيزه آبستن شده
وز طفل مي در ميکده آب مسيحا ريخته
دف بر شبيه دايره در چنبرش صد چنبره
با هم به طرح مشوره طرح مواسا ريخته
چنگست زالي پشت خم در پي عقابي متهم
هر دم ز بانگ زير و بم بنياد غوغا ريخته
صهبا به سيمين بلبله بکري به شادي حامله
از نقش زرين مشعله نيرنگ بيضا ريخته
خنياگران بربسته صف در چنگ چنگ و ناي و دف
طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ريخته
داراي اسکندر حشم هوشنگ طهمورث خدم
کز ابر کف گاه کرم لولوي لالا ريخته
صحبست و بر طرف افق خونست عمدا ريخته
يا اطلس چيني فلک بر فرش ديبا ريخته
شنگرف بر قرطاس بين بيجاده بر الماس بين
گرد زمدر طاس بين ياقوت حمرا ريخته
تيغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد
زان زهره شب آب شد وز زهره صفرا ريخته
افراخت فروردين علم شد لشکر وي منهزم
صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سودا ريخته
رخشان سيه شد ناگهان کز وي سوادي شد عيان
از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ريخته
ياني شجاع السلطنه چون شير دشت ارجنه
خون دليران يک تنه در دشت هيجا ريخته
آنکو ز تيغ جانستان وانکو ز قدر بيکران
هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ريخته
رمحش چو ماري جان گزا آتش فشان چون اژدها
بر پيکر خصم دغا زان زهر افعي ريخته
تيغش سمندر طينتي طوسي هندي فطرتي
رومي زنگي هيأتي آتش ز اعضا ريخته
آتشدل و پولاد رگ وانگه به هيأت چون کجک
وز فرق پيلان يک به يک خون پيل بالا ريخته
اقبال و دولت شايقش تأييد و نصرت عاشقش
پيوسته اشک وامقش بر روي عذرا ريخته
جرم کواکب نيست هان چون گوهر از هر سو عيان
رشحي ز دست درفشان بر طلق خضرا ريخته
طبعش نهالي بارور جودش شکوفه لطف بر
پيوسته در شاخش ثمر در باغ ديبا ريخته
هم پايش از دانشوري بر فرق مهر و مشتري
هم آب ابر آذري از طبع والا ريخته
رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان
ليکن به کام دوستان زان زهر حلوا ريخته
در قعر دريا شد صدف بر خجلت خود معترف
باشد لآلي ز ابر کف شرقا و غربا ريخته
تيغش هلال آساستي از لمعه چون بيضاستي
برجش تن اعداستي زان شکل جوزا ريخته
در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم
چونانکه از طاق حرم شد لات و عزي ريخته
اي حرز جانها نام تو دور طرب ايام تو
دست فلک در جام تو شهد مصفا ريخته
از سده ات نازان زمين بر سده عرش برين
بر فره ات جان آفرين فر موفا ريخته
تيغت به خون آبستني وز خون کنارش گلشني
صد رود خون از هر تني روز محابا ريخته
کلکت کشيدست از رقم بر نقش انگليون قلم
در قالب موتي ز دم روح معلا ريخته
زان هندي دريانشين تير فلک عزلت گزين
سر برده اندر آستين گوهر ز شهلا ريخته
ماري بود خوش خال و خط بر وي ز هر رنگي نقط
در کام خصم بي غلط زهر آشکارا ريخته
مشک آورند از ملک چين او رفته در مغرب زمين
مشک ارمغان آورده بين در چين طغرا ريخته
گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان
طوطي صفت در کام جان شکر ز آوا ريخته
روزي که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه
گردد ز هر سو خاک ره در چشم بينا ريخته
هامون شود آمون خون صحرا شود سيحون خون
وز هر جهت جيحون خون بر خاک و خارا ريخته
اندر زمين دست فلک بر آتش افشاند نمک
سيماب در گوش ملک بيني ز هرا ريخته
پولاد سنجان در وغا بر باره پولاد خا
هر يک ز هندي اژدها چون پيل بالا ريخته
هنگام رزم از هر کران گردد ز تيغ خونفشان
خون از تن قربانيان چون عيد اضحي ريخته
هر صارم هندي نسب پوشد به تن چيني سلب
ناري شود ذات لهب بر کشت جانها ريخته
چون تو برون آيي ز صف کف بر لب و خنجر به کف
بر چهر چون ماهت کلف از گرد غبرا ريخته
از خون خصم بوالهوس جاري کند رود ارس
تيغت که اندر يک نفس صد خون به تنها ريخته
هر کس پي اخذ بقا کالا فشاند در وغا
از ابلهي خصم دغا جان جاي کالا ريخته
اي خنگ گردون مرکبت نصرت روان در موکبت
بر طور جانها کوکبت نور تجلي ريخته
مانا به مرگ ناگهان تيغت بود جان در ميان
کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ريخته
با همتت اي دادگر درياي اعظم در نظر
آبيست اندر رهگذر از مشک سقا ريخته
پيرار فروردين به ري کردي چو جشن عيد طي
زي ملک خور راندي به ري طرح تماشا ريخته
هم پار در آتشکده آراستي جشن سده
از قهر نار مؤصده بر جان اعدا ريخته
در شش طراز امسال هم دادي طراز جشن جم
در کام جانها از کرم نقل مهنا ريخته
ساغر ز مي اندوخته کندر به کندر سوخته
در مجمره افروخته عود مطرا ريخته
ماني به عشرت همچنين تا سال ديگر طرح دين
از نصرت جان آفرين اندر بخارا ريخته
اي شاه قاآني منم خاقاني ثاني منم
ني آب خاقاني منم زين نظم غرا ريخته
اکنون منم در شاعري قايم مقام عنصري
از نقش الفاظ دري بيرنگ معنا ريخته
تا هست ازين اشعار تر در صفحه گيتي اثر
هر دم ازو گنج گهر در سمع دانا ريخته
فرخنده بادا فال تو پاينده ماه و سال تو
نور هدي بر حال تو ز اسماء حسني ريخته
کاخ رياست منزلت بزم کياست محفلت
فيض کرامت بر دلت ايزد تعالي ريخته