در مدح معتمدالدوله منوچهر خان گويد

ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته
يک جهان پروانه را از سوز غيرت سوخته
سوزن مژگان او با رشته مشکين زلف
ديده ما را به روي او ز حيرت دوخته
چند از اين خامان دلا جويي علاج سوز عشق
چاره اين آتش سوزان بجو از سوخته
در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر
او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
آب آتش را کند خاموش اينک آب چشم
در دل من آتشي از عشق يار افروخته
غمزه او بي سبب خونخواره و دلدوز نيست
غالبا اين شيوه از تير امير آموخته
معتمد آن اعتماد دولت شه کآسمان
خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته
آصف ديوان ملک جم که مور تيغ او
روز هيجا با هزاران اهرمن کين توخته
عالمي در دولت او سيم و زر اندوختند
غير قاآني که گنج و شکر و صبر اندوخته