مگو گناه بود بر رخ نگار نگاه
که بر شمايل غلمان نگاه نيست گناه
سرشک ريزدم از ديده هر زمان که کنم
در آفتاب جمال تو خيره خيره نگاه
رخت زدايد گرد رخم چو آب روان
خطت فزايد مهر دلم چو مهر گياه
چو چهره تو بود چهر من ز اشک سفيد
چو طره تو بود روز من ز آه سياه
ز عشق روي منير تو روز من تاريک
ز فکر زلف دراز تو عمر من کوتاه
ترا شکنج به گيسو مرا شکنجه به جان
مرا کلال به خاطر ترا کلاله به ماه
تراست چشم کحيل و مراست جسم عليل
تراست خال سياه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسياب ترک چرا
به گردش از مژه صف بسته از دو روي سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرويت
که بي اشاره اين کس بدو نجويد آه
مرا ز هجر تو جيحون شدست ديده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سينه ز آه
ز تيره زلف دلم را مخوان به سوي زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تيره به چاه
و يا نقاب درافکن ز چهره تا بيند
شبان تيره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رويت اي مه به تاب مي ماند
به دست همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر ميرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدايگان وزيران که خور ز رشک رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزين شاه
دليل دعوي يکتاييش بس اينکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هر که در زمانه مزيل
به دعوي کرمش هر چه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دليل
به نور راي و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهي گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبين وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هيچست آسمان بلند
ولي عجب نه گر او مر ترا فزايد جاه
چنانکه صفر بود هيچ بر سبيل مثل
چو پيش پنج نهي پنج ازو شود پنجاه
که مثل تست که تا گويمت بر از امثال
که شبه تست که تا دانمت به از اشباه
ز ديده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سينه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ اين به لون شفاه
چو شد عهد تو در کام دوستان شيرين
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پيوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو ميثاق بسته با افواه
پي نظاره تو خلق کرده اند عيون
ز بهر سجده تو آفريده اند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابه که ماهي کند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کني به کوه نظر
اگر به عين عنايت کني به کاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بد سگال تو کوه
شوم ز مهر تو چون بخت نيکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولي چه سود که قادر نيم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بيگه و گاه
نه بحرم آبروي من ز جود خويش مبر
نه کانم از کرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کني
ز ذيل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که راي و قدر تو بنشاندم به خاک سياه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نه کوهم از سخطت جسم من چو کاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طينت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد
ز کاسه ليسي درويش خوان نعمت شاه
الا به گيتي تا در طبيعت محرور
هم فزايد کافور بر به قوه باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تيهو
به چرخ حکم تو غالب چو شير بر روباه
سزد که مدح کنم اين مديح دلکش را
به مدح خاتم پيغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فيض بسيط عقل نخست
محيط امکان مصداق کان حبيب الله
وجود آگهش از سر هر وجود خبير
ضمير روشنش از فکر هر ضمير آگاه
به خاک بندگي او مزينست خدود
به داغ پيروي از موسمست جباه
ولاي او بود از هر بلا وقايه تن
ز بيم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهي کمال شرف لا اله الا الله