در مدح شاهنشاه ماضي محمد شاه غازي طاب الله ثراه گويد

شد عيد و مه روزه سفر کرد به اکراه
نيکو سفري کرد خدا بادش همراه
اي خادمک آن حجره بياراي و به مجلس
مي زن عوض آب به رغم دل بدخواه
اين سبحه و سي پاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حيران شد و زاهد همه درواه
يک ماهه نکردي ادا سنت شادي
يک روزه کنيم آنچه نکرديم به يک ماه
هم باده و هم بوسه درين ماه حلالست
مي گويم و پروا ز کسم نيست علي الله
مي نوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده که از رحمت يزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خواني
هر صبح و پسين و شب و روز و گه و بيگاه
سوداي خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوري غم چه کني آه
قاآني تا کي سخن از سر خدايي
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر هميباف
کس گفت که شاعر مشو اي شاعر گمراه
بنشين و بط باده ستان از بت ساده
زان پيش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
اين ماه مکرم لقب از يزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن مي رسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چيست
اين ناي و نفير و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شيخ نوان بود به مجلس
اين ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه نديديم تني را که ننالد
چون چنگ که مطرب به رهاوي زندش راه
ساقي چه نشستستي برخيز و بده مي
مطرب چه ستادستي بنشين و بزن راه
اي سرو من اي بر همه خوبان جهان سر
اي ماه من اي بر همه ترکان ختن شاه
سروي نه عفاک الله کي باده خورد سرو
ماهي نه جزاک الله کي بوسه دهد ماه
چاهي به زنخ داري و اين طرفه که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بري از چاه
چندين چه کني ناز الا اي بت طناز
اين ناز بهل تا نکشد کار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همي ده
بنشين چو اميران و ز من باده همي خواه
من باده دهم تو چه کني؟ شکر خداوند
تو بوسه دهي من چکنم؟ مدح شهنشاه
فرمانده آفاق محمد شه غازي
کز فر و شرف در دو جهان آمده يکتاه
خورشيد و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشيد و کيش را نتوان گفتن اشباه
هر جا سخن از رزمش شيران همه خرگوش
هر جا صفت از بزمش ميران همه بر ماه
ننگ آيدش از دولت جاويد ازيراک
زشتست بر اندام سهي جامه کوتاه
بر چهره اقبالش دولت شده شيدا
بر ساحت اجلالش گردون شده درواه
زانسوي مکان قدرش انداخته مسند
بيرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
اي با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وي با فزع قهر تو شيران همه روباه
تمکين تو جاييست که شاهان همه آيند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فديه و اين هديه و آن گوهر و اين گنج
آن باره و اين باره و آن افسر و اين گاه
گيري گهي از روم و گه از چين و گه از هند
اورنگ ز قيصر کمر از خان کله از راه
هر نطفه کزو رايحه کين تو آيد
از بيم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پي آنست که مدح تو سرايد
ورنه چو بود خاصيت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تيغ تو جانسوز
چون صيت قيامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافيه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هيچ به حمام سواره نرود مرد
تا هيچ به شطرنج پياده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد يکي طفل
چرخت به شبستان علاباد يکي ماه