در ستايش پادشاه رضوان جايگاه مغفور محمدشاه مبرور طاب ثراه فرمايد

دو چشم باز و دو گوشم فراز مانده به راه
که کي بشارت فتح آيد از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشير بماند
گمان برم که به شيري دوچار شد ناگاه
و يا ز پويه سم بارگيش کوفته شد
پياده ماند و نبودش پياده طاقت راه
و يا ز شدت باران و برف و برد هوا
به نيمه راه به جايي بماند خواه مخواه
و يا چو روي منش دست و پا پر آبله شد
ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش اين قدر دراز کشيد
مگر نه عمر سفر بود غالبا کوتاه
علي الله از چه سبب دور ماند و دير آمد
مگر شکار بتي گشت شوخ و خاطرخواه
چرا نيامد يارب کجا اقامت کرد
به حيرتم که چه شد لااله الا الله
همين دم آمده ور نامدست مي آيد
خداي را ز قدوم ويم کنيد آگاه
همي معاينه بينم که مژده رابت من
دوان دوان خوش و خرم درآيد از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بسته کمر
نفس گسيخته خوي کرده کج نهاده کلاه
عرق نشسته به رويش چو بر سمن باران
غبار مانده به چهرش چو بر ثواب گناه
سپيد گرد رهش برد و زلف غاليه گون
بسان سوده کافور تر به مشک سياه
خطش به چهره رنگين چو مشک بر شنجرف
تنش به جامه فاخر چو نقره در ديباه
چو پشت گردون در سجده خديو جهان
به پيش رويش آن زلف کرده پشت دوتاه
به غير خط سياهش بر آن سپيد رخان
ز مشک سوده نديدم حصار خرمن ماه
نشسته از بريکران باد پاي چو برق
دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشير و بره زدند
به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روي بشير از در نياز عيون
ز بس به راه بريد از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم
تمام ديده بود هرکجا کنند نگاه
لبش پر آبله گرديده چون سپهر به شب
ز بس که بوسه زدندش ز هر طرف به شفاه
يکيش ساغر مي داده کاي بشير بنوش
يکيش نقد روان بر ده کاي بريد بخواه
ز هر کرانه گروهي گرفته دامن او
که اي بشير چه داري خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستان که آبها همه سنگ
چسان ز آب هري رود عبره کرد سپاه
به فصل دي که ز سردي بنيم راه سخن
به سمع کس نتواند رسيدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوه نما به طبع گياه
هرات را که سپهريست بر فراز زمين
چسان گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر و کانون که شعله در کانون
چنان فسرده نمايد که شاخ سرخ گياه
هرات را که جهانيست در ميان جهان
چسان گشود مهين شهريار ملک پناه
به وقت بهمن کز تيره جرم ابر مطير
سپهر نيلي در بر کند پرند سياه
هرات را که بود قلعه ستاره گراي
چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشير گويد اي قوم تا نبيند کس
خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گيتي ستان محمد شاه
به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همين بس که از مهابت او
ز سومنات به عيوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همين بس که از صلابت او
فغان افغان بر رفت تا به طارم ماه
نه شاه عرصه شطرنج بود شاه هري
که مي ز جاي بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مايه رنج و خطر برد شاه تا آورد
بر اوج تخته دارش ز شيب تخته گاه
به مال و جاه عدو غره گشت و غافل ازين
که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلي چو بخت قرين نيست مال گردد مار
بلي چو چرخ معين نيست جاه گردد چاه
غريو توپ دژ آشوب از محال هري
گمان برم که فراتر شد از ديار فراه
نهيب شاه چنان تنگ کرد سينه خصم
که مي نداشت ز تنگي مجال گفتن آه
ز بس که بهر تماشاي رزم خم شد چرخ
چو چرخ چاچي شاهش نماند پشت دو تاه
همي به فرق ملک خود آهنين گفتي
فکنده سايه بلند آسمان به خرمن ماه
ستاره گريان از بيم مرگ هاياهاي
زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازين
که نوک نيزه شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هيچ سود نداشت نسيم
ز بس هوا متراکم ز بانگ واويلاه
ز بيم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولي بود در جهان يکتاه
چنان ز بيم ملک زرد گشت چهر عدو
که کهرباش نيارست فرق کرد از کاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک
نسيم ناخوش او مغز چرخ کرد تباه
عجبتر آنکه ز مغزش به خاک تخمي کاشت
که تا قيامت مجنون دمد به جاي گياه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم
که گفتي آنکه به فرقش شدست پوست کلاه
ز بس که تندي شمشير شاه جسم عدو
دوپاره گشت به يک ضرب و مي نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه گرم بود نداشت
همي خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهيان ملک بر عدو چنان چيره
که شرزه شير دژ آگه به حمله بر روباه
ز تير شاه که ده ده به يکدگر مي دوخت
کسي نيافت که پنجست خصم يا پنجاه
سپهر قلزم خوناب گشت و تير ملک
در او به قوت بازو همي نمود شناه
چنان نهيب ملک کار تنگ کرد به حضم
که جز به سايه تيغ اجل نيافت پناه
ز تيغ شاه مکافات يافت خصم آري
گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلي به دوزخ تفتيده مي بسوزد مرد
چو بنگريش جري بر به ارتکاب گناه
ز چيره دستي شه خيره مرزبان هري
چنانکه غير امانش نه روي ماند و نه راه
زمان زمان پي پوزش به بارگاه ملک
دوان دوان زهري صف به صف سپيد و سياه
وزير شه بدل اسب داد پيل دمان
به هر پياده که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
تويي که پشت فلک در سجود تست دو تاه
هزار شکر خدا را که از عنايت تو
جهانيان همه انباز راحتند و رفاه
به ويژه فارس که گويي بهشت را ماند
از آنکه راه ندارد به هيچ دل اکراه
يکي منم که به ميدان مدح گوي سخن
به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوار گشته سرانگشت من به پشت قلم
بدان مثابه که رويينه تن بر اسب سياه
اگر نه خامه من بود نظم عنين بود
هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حيرتم که مرا
چگونه روز شود هفته هفته گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد
که گم شود تنم اندر ميانه گاه بگاه
ثناي شاه نيازي نمود قاآني
به هرزه باد مپيما به خيره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همي به قوت طبع
چو خون روان شود اندر عروق شاخ مياه
قوام بخت تو چندانکه در بسيط زمين
کهين غلام تو بر آسمان زند خرگاه