آن خال سيه از بر آن نرگس جادو
چون نافه مشکست جدا گشته ز آهو
چون کلب معلم که دود از پي آهو
دل از پي دلدار دوانست بهر سو
ترکيست دل آزار که در هر سر بازار
من از پي دل مي دوم و دل ز پي او
با پنجه سيمين بتان پنجه محالست
تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را
با گردش مينا نبود خواهش مينو
از دوست جفا بردن و خون خوردن و مردن
آنست مرا سيرت و اينست مرا خو
از حسرت ناديدن آن لعبت خوارزم
دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهي شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم در خم آن حلقه گيسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده
زانگونه که در چشمه دمد لاله خودرو
در حلقه زهادم و زان حلقه برونم
چون رشته که در حلقه ز حلقه است برونسو
بر خويش همي پيچم چون مار گزيده
زان موي که مي پيچد چون مار بدان رو
گيسوي تو مارست و خطت مور و من از غم
بي مار تو چون مورم و بي مور تو چون مو
در کوي تو رسواي جهانيم اگرچه
هرگز ننهاديم برون گامي از آن کو
در زير خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نيميش به عقرب در و نيمي به ترازو
بر قامت زيباي تو زلفين تو گويي
از تازه نهالي شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم
کز زلف تو امروزم مشکين شده مشکو
زلفت به صفت شام سياهست وليکن
شاميست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه
خورشيد پرستي نبود شأن پرستو
يک نقطه بود لعل تو يارب به چه اعجاز
کردي به يکي نقطه نهان سي و دو لؤلؤ
بوي سر زلف تو بود مشک مجسم
با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گيرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شيرين نشود شعر مگر زان لب شيرين
نيکو نشود وصف مگر زان رخ نيکو
مژگان تو با دوست کند آنچه به دشمن
در رزم کند خنجر شهزاده هلاکو
شهزاده آزاده که شخصش بسر ملک
با راي فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ايثار ز دريا
خونخوارتر اندر صف پيکار ز برزو
در روي زمين تالي چرخست به قدرت
در روز وغا ثاني دهرست به نيرو
سوزنده تر از برق پرندش به زد و خورد
پرنده تر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکي گرد شجاعست ز باره
تا محکمي حصن حصينست ز بارو
آرايش امصار ز من باد به فرمان
آسايش اقطار جهان باد به يرغو