ماه من دارد ز سيم ساده يک خرمن سرين
من به گرد خرمنش همچون گدايان خوشه چين
يک طبق بلور را ماند که بشکافد ز هم
نيمي افتد بر يسار و نيمي افتد بر يمين
در شب تاريک چون مه خانه را روشن کند
کس نمي پرسد تو آخر قرص ماهي يا سرين
خسرو پرويز اگر خود زر دست افشار داشت
سيم دست افشار دارد آن نگار نازنين
گنج باد آورد گنجي بود کش آورد باد
گنج بادآور شنيدي گنج باد آور ببين
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
يک بغل برف از هوا باريده گفتي بر زمين
هيچ جفتي را نشايد بي قرين خواندن به دهر
جز سرين او که جفتست و به خوبي بي قرين
گنج سيمست آن سرين دزد دل و دل دزد او
گنج چون خود دزد باشد دزدکي گردد امين
چرب و شيرينست چنداني که چون نامش برم
از زبان من گهي روغن چکد گه انگبين
آن سرين کاو چون پري پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد ديوانه دارد در کمين
اي دريغا کاش افسون پري دانستمي
تا پري را ديدمي بي گاه و گه صبح و پسين
آن پري را نيست افسوني به غير از سيم و من
مانده ام بي سيم از آن با من نگردد همنشين
ني که او سيمست و من همچون گدا در پيش او
بهر سيم آرم برون دست طمع از آستين
نام او شعر مرا ماند که چون آري به لب
آبت آيد در دهن بي خود نمايي آفرين
آن سرين کانماه دارد من اگر مي داشتم
دادمي کز من نباشد هيچ کس اندوهگين
وقف رندان قلندر کردمي چون خانقاه
تا شوند آنجا پي دفع مني عزلت گزين
دي به من گفتا کسي وصف سرين کردن به دست
گفتم آري بد بود مبرود را سر کنگبين
گر ز لفظ زشت افتد معني زيبا به دست
ننگ گوهر نيست گر جويد کسي از پارگين
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام
ليک بس شيرين شود چون گشت با شکر عجين
از سرين گفتن مرا در دل مرادي ديگرست
فهم معني گر تواني حجتي دارم متين
چيست داني خواهش دل خواهش دل کيست عشق
عشق چبود شور حق حق کيست رب العالمين
آدمي را ميل هست و شهوتي اندر نهاد
کافريدست از ازل در جان او جان آفرين
گرچه زان شهوت مراد اين شهوت مشهور نيست
ليک ازين خواهش بدان خواهش ترا گردد معين
زانکه لفظ شهوت انگيز آورد دل را بشور
تا کند گم کرده خود را سراغ از آن و اين
تشنگي بايد که خيزد تشنه در تحصيل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از ياسمين
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب مي داند يقين
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب مي داند يقين
مرد بخرد را به دل سودا ز جاي ديگرست
کش گهي از خال جويد گه ز خط گه از جبين
راستي عشاق را سوز و نواي ديگرست
گه ز چنگ عندليب و گه ز چنگ رامتين
بوي پيراهن چنان يعقوب را بينا کند
بوي يوسف فرق کن از بوي يوسف آفرين
گر به تنها طيب چشم کور را کردي بصير
هيچ نابينا نبودي در تمام ملک چين
تين و زيتوني که يزدان خورده در قرآن قسم
فهم آن زاول که قصدش چيست زين زيتون و تين
در همين زيتون و تين خواهد يقين شد آنکه هست
طعم آن شيريني مطلق بهر چيزي ضمين
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خويش
از حديث حور و غلمان و جمال حور عين
شرب مطلق نيست مقصودش که قرب مطلقست
اينکه فرمايد به قرآن لذة للشاربين
باري ار هزلي فتد گاهي بنادر در سخن
حکمتي دارد که داند نکته ياب دوربين
هزل و طيبت طينت افسرده را آرد به وجد
آنچنان کز تلخ مي خوش خوش به وجد آيد حزين
همچو ملح اندر طعامست اين مزاح اندر کلام
اين سخن فرمود آنکو بد نبي را جانشين
گفت روزي مصطفي نايد عجوز اندر بهشت
يک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمين
مادح شاهست قاآني بهر جايي که هست
گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب يمين