وله ايضا

دوش که شاه اختران والي چرخ چارمين
کرد ز اوج آسمان ميل به مرکز زمين
من ز پس اداي فرض اندر خانه خدا
بر نهجي که واردست از در شرع و ره دين
کردم زي سراي خود ميل و زدم قدم برون
گشته چمان به کوي و درگه به يسار و گه يمين
چشم به پاي و پا به ره نرم گرا و کند رو
دل ز خيال گه بگه تفته و درهم وغمين
گاه هواي فال و فر گه به خيال سيم و زر
گاه انديشه خطر گاهي فکرت دفين
نفس به فکر عز و شان تن به هواي آب و نان
دل به وصال دلستان لب به خيال ساتکين
زمزمه هر دمم به لب از پي جام پر ز مي
وسوسه بي حدم بدل از غم يار نازنين
کآيا آن فرشته خو در چه مکانش گفتگو
ايدر با که همنفس ايدون با که همنشين
من دل در برم کنون زين غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب يا که بمالدش سرين
يابد چون پس از خورش ساده ز باده پرورش
تا که برد بدو يورش يا که کند بر او کمين
سرکشي او چو سرکند ميل به شور و شر کند
از پي رام کردنش ياد کند دو صد يمين
مانا با چه دوزخي رام شد آن بهشت رو
کز لب کوثر آيتش نوش نمايد انگبين
حالي از دو چهر او و آندو کمند خم به خم
چيند شاخ ضيمران بويد برگ ياسمين
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد
تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلاي دين
پس ز در ملاعبت آيد و گيردش ببر
سخت فشاردش بدن گرم ببوسدش جبين
اين همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او
ديو هوس نمايدش از اثر شبق مکين
زيرا چون بتخت جم دست بيابد اهرمن
بي شک بر سپوزد انگشت به حلقه نگين
يابد چون به تخت سيم آري نا کسي ظفر
دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکين
آنگاه از غضب مرا هر سر مو شود به تن
همچو سنان گستهم راست به زير پوستين
غيرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون
لاشه خود ز تير غم پيکر او به تيغ کين
باري بس خيال ها بگذشت اندرم به دل
تا بگذشت ساعتي ز اول شب بهان و هين
طيره هنوز من در آن اول شب که ناگهم
گشت ز خم کوچه يي طالع صبح دومين
در شب تيره اي عجب بنمود آفتاب رو
گرچه بر آفتاب ني کژدم هيچگه قرين
ماند چو من دو چشم من خيره ز فرط روشني
کاين شب ني کليم چون بيضاش اندر آستين
چون سوي او پس از وله نيکو بنگريستم
ديدم يار مي رسد با دو رخان آتشين
چشمش يک تتار فن چهرش يک بهار گل
جعدش يک جهان شکن زلفش يک سپهر چين
قدش يک چمن نهال اما بر سرش ارم
لعلش يک يمن عقيق اما با شکر عجين
نازک چون خيال من نقش ميانش در کمر
زير کمرش کوه سان شکل سرين ز بس سمين
آيت حسن و دلبري از خم طره اش عيان
راست چو نقش نصرت از رايت پور آتبين
بس که مهيب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتي در دو چشم او شير ژيان بود مکين
هر چه شکنج و پيچ و خم بود به زلف او نهان
هرچه فريب و رنگ و فن بود به چشم او ضمين
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش
لعل تو چيست گفت هي شادي يک جهان حزين
گفتمش اي بديع رخ اهلا مرحبا بيا
کت به روان ز جان من باد هزار آفرين
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در
تنگ کشيدمش به بر راست چو خازن امين
زان پس اي بسا فسون خواندم تا که رام شد
همچو تکاوري حرون کآوريش به زير زين
هرچه غلط گمان مرا رفت به جاي ديگران
بعد کنار و بوس شد آن همه با ويم يقين
و ايدون خيره مانده ام تا چه دهم جواب اگر
شرحي زين حکايتم پرسد خسرو گزين
آنکه بر آستان او بوسه همي دهد ينال
آنکه به خاک راه او سجده همي برد تکين