در ستايش محمد شاه غازي طاب الله ثراه فرمايد

در ملک جم ز شوق شهنشاه راستين
از جزع خويش پر ز گهر کردم آستين
چون خواستم به عزم زمين بوس شه ز جاي
برخاست از جوارح من بانگ آفرين
گفتم به خادمک هله تا کي ستاده يي
بشتاب همچو برق و بکش رخش زير زين
خادم دويد و سوي من آورد توسني
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرين
چون عزم تيز جنبش و چون جزم دير خسب
چو خشم زود حمله و چون و هم دوربين
فر عقاب در تن طيار او نهان
پر غراب در سم سيار او ضمين
عنبر فشانده از دم و سيماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشيد بر جبين
خور ذره شد زبس که دم افشاند بر سپهر
که دره شد ز بس که سم افشرد بر زمين
پوشيده چشم شير فلک ز انتشار آن
پاشيده مغز گاو زمين از فشار اين
کوه گران ز زخم سمش آسمان گراي
مرغ کمان به نعل پيش آشيان گزين
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال
زين تيغ کوه گشته مضرس بسان سين
من در بسيج راه که آمد نگار من
سر تا قدم چو شير دژا گه ز کبر و کين
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چين
پروين گرفته در شکر لعل نوشخند
شعري نهفته در شکن شعر عنبرين
بر روي مه کشيده دو ابروي او کمان
بر شير نر گشاده دو آهوي او کمين
زلفش به چهره چون شب يلدا بر آفتاب
يا عکس پر زاغ بر اوراق ياسمين
آثار دلبري ز سر زلف او پديد
چون نقش نصرت از علم پور آتبين
رويش ستاره يي که ز عنبر کند حصار
لعلش شراره يي که به شکر شود عجين
زلفش سپهر و جسته در او مشتري قرار
لعلش سهيل و گشته ثريا در او مکين
رويش به زير مويش گفتي که تعبيه است
روح القدس به دامت پتياره لعين
باري زره نيامده بر در ستاد و گفت
بگشاي چشم و آيينه چهر من ببين
روي من آينه است از آن پيش دارمت
تا بختت اين سفر به سعادت شود قرين
کاين قاعده است کانکه به جايي کند سفر
دارند پيشش آينه ياران همنشين
گفتم به شکر اين سخن اکنون خوريم مي
تا بو که شادمانه شود خاطر غمين
خادم شيند و رفت و مي آورد و دادمان
پر کرده داشت گفتي از مي دو ساتکين
زان مي که بود مايه يک خانمان نشاط
زان مي که بود داروي يک دودمان حزين
زان مي که گر ذباب خورد قطره يي از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنين
هي باده خورد و هر زرخش رست ارغوان
هي بوسه داد و هي ز لبم ريخت انگبين
گفتا چه شد که بي خبر ايدون ز ملک جم
بيرون چمي چو شير دژاگاه از عرين
گر خود بر اين سري که روي جانب بهشت
هاچهر من به نقد بهشتي بود برين
از چين زلف من به رياحين و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودين
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستين
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سر مشق مي دهند به صورتگران چين
در طينتم هنوز حکيمان به حيرتند
کز جان و دل سرشته بود يا ز ماء و طين
ياد آيدت شبي که گرفتي مرا ببر
گشتي به خرمن گلم از بوسه خوشه چين
تو لب فراز کرده چو يک بيشه اهرمن
من چهره باز کرده چو يک روضه حور عين
مي گفتمت به ساق سپيدم ميار دست
مي گفتيم که صبحدم روز واپسين
گر روز واپسين نشد امروز پس چرا
جويي همي مفارقت از يار نازنين
اين گفت و روي کند و پريشيد گيسوان
کرد از گلاب اشک همه خاک ره عجين
سياره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ريخت بر سمن از زلف پر ز چين
گفتم جزع بس است الا يا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمين
زيبق به سيم و ژاله به زيبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هين
منديش از جدايي و مپريش گيسوان
مخراش ماه چهره و مخروش اين چنين
ديري بود که دور شدستم ز ملک ري
وز روي چاکران شهم سخت شرمگين
مپسنديش ازين که ز حرمان بزم شاه
حنانه وار برکشم از دل همي حنين
گفت اين زمان که هست ترا راي ملک ري
بنما به فضل خويش روان مرا رهين
يک حلقه موي از خم گيسوي من بکن
يک دسته سنبل از سر زلفين من بچين
تا چون به ري رسي عوض موي پرچمش
آويزي از بر علم شاه راستين
شاه جهان گشاي محمد شه آنکه هست
جاهش بر از گمان و جلالش بر از يقين
شاهي که برگ و بار درختان به زير خاک
گويند شکر جودش نارسته از زمين
گر بي قرين بود عجبي نيست زانکه هست
او سايه خدا و خدا هست بي قرين
اطوار دهر داند از راي پس نگر
ادوار چرخ بيند از حزم پيش بين
اي نور آفتاب ز راي تو مستعار
وي شخص روزگار به ذات تو مستعين
جز خنجرت که ديده جمادي که جان خورد
يا لاغري که کشوري از وي شود سمين
هر گه کنم ثناي تو آيد به گوش من
ز اجزاي آفرينش آواي آفرين
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصني کشد حصين
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زايد از شکم مادران جنين
آنات روز عمر تو همشيره شهور
ساعات ماه بخت تو همساله سنين
قسمت برند از نعمت در رحم بنات
روزي خورند از کرمت در شکم بنين
قدر تو خرگهي که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمي که سپهرش سزد نگين
گر آيتي ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متين
نام تو تا به دفتر هستي نشد رقم
هستي نيافت رتبه بر هستي آفرين
خلق تو از کمال چو موسي ملک نشان
قدر تو از جلال چو عيسي فلک نشين
اي مستجار ملت واي مستعان ملک
اياک نستجير و اياک نستعين
فضلي که از فراق زمين بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم از کف برد انين
تا از براي طي دعاوي به حکم شرع
بر مدعيست بينه بر منکران يمين
فضل خداي در همه حالي ترا پناه
سير سپهر در همه کاري ترا معين
اقبال پيش رويت و اجلال در قفا
فيروزي از يسارت و بهروزي از يمين