به راغ و باغ گذر کرد ابر فروردين
شراره ريخت بر آن و ستاره ريخت براين
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله
وزين ستاره همه باغ گشت پر نسرين
چمن از آن شده پر نور وادي ايمن
دمن ازين شده پر نار آذر برزين
مگر چمن ز گل آتش گرفت کز باران
زند بر آتش آن آب ابر فروردين
درين بهار مرا شيرگير آهوکي است
گوزن چشم و پلنگينه خشم و گور سرين
ميان عقل و جنون داده عشق او پديد
ميان چشم و نظر کرده حسن او تفتين
دو طره اش چو دو برگشته چنگل شهباز
دو مژه اش چو دو گيرنده پنجه شاهين
قدش به قاعده موزون نه کوته و نه بلند
تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمين
دو چشم زير دو ابرو و دو خال زير دو چشم
گمان بري که همي در نگارخانه چين
دو ترک خفته و در زير سر نهان کمان
دو بچه هندوي بيدار هر دو را به کمين
شب گذشته کز آيينه پارهاي نجوم
سيه عماري شب را سپهر بست آيين
رسيد بي خبر از راه و من ز رنج رمد
به چهره بسته نقابي چو زلف او مشکين
دو عبهرم شده از خون دو لاله نعمان
دميده از بر هر لاله يک چمن نسرين
شده دو جزع يماني دو لعل و از هر يک
چکيده ز اشک روان خوشه خوشه در ثمين
نديده طلعت او ديدم از جوارح من
ز هر کرانه همي خاست نالهاي حزين
مژه به چشمم همي خار زد که ها بنگر
جنون به مغزم هي بانگ زد که ها منشين
ز جاي جستم و با صد تعب گشودم چشم
رخي معاينه ديدم به از بهشت برين
شعاع نور جبينش ز سطح خاک نژند
رسيده تا فلک زهره همچو ظل زمين
به کف بطي ز ميش لعل رنگ و مشکين بوي
بسان آتش موسي به آب خضر عجين
از آن شراب که با نور او توان ديد
نزاده در شکم مادر آرزوي جنين
چه ديد ديد مرا همچو باز دوخته چشم
دو لاله گشته عيان از دو نرگس مسکين
چه گفت گفت که اي آسمان فضل و هنر
ز فر قدين تو چندين چرا چکد پروين
چه سوزي اين همه نارت که ريخت بر بستر
چه پيچي اين همه مارت که هشت بر بالين
مگر خيال سر زلف من نمودي دوش
که بر تنت همه تابست و بر رخت همه چين
بگفتمش به شبي کابر پيلگون از برف
همي فشاند ز خرطوم پنبه سيمين
ز بس که سوده کافور بر زمانه فشاند
زمين ز حمل سترون شد آسمان عنين
به چشم من دو سه الماس سوده ريخت ز برف
سحرگهان که ز مشرق وزيد باد بزين
ز درد چشم چنانم کنون که پنداري
به چشم من مژه از خشم مي زند زوبين
چو اين شنيد ز جا جست و نام خواجه دميد
بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکين
فروغ چشم معالي نظام ملت و ملک
جمال چهر مکارم قوام دولت و دين
خدايگان امم صدراعظم ابر کرم
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشين
به يک نفس همه انفاس خلق را شمرد
ز صبح روز ازل تا به شام باز پسين
به يک نظر همه اسرار دهر را نگرد
ز اولين دم ايجاد تا به يوم الدين
زهي ز يمن يمينت زمانه برده يسار
خهي به يسر يسارت ستاره خورده يمين
مداد خامه تو خال چهر روح القدس
سواد نامه تو کحل چشم حورالعين
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوي
براي امن مسالک به يمن راي رزين
ز بال پشه نهي پيش باد سد سديد
ز نار تفته کشي گرد آب حصن حصين
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده
زمانه با همه قدرت ترا کند تمکين
از آن زمان که مکان و مکين شدند ايجاد
نديد هيچ مکان چون تو در زمانه مکين
تو جزو عالمي و به ز عالمي چون آن
که جزو خاتم و هم به ز خاتمست نگين
به نور راي تو ناگشته نطفه خون به رحم
توان نمود معين بنات را ز بنين
پي فزوني عمر تو دهر باز آرد
هر آنچه رفته ازين پيش از شهور و سنين
ز بيم عدل تو نقاش را بلرزد دست
کشد چو نقش کبوتر به پنجه شاهين
در آفرينش عالم تو ز آن عزيزتري
که در ميان بيابان تموز ماء مين
وجود را نبد ار ذات چون تويي زيور
هزار مرتبه کردي عدم بر او نفرين
زمين به قوت حکم تو حکمران سپهر
گمان بياري راي تو اوستاد يقين
خزان گلشن تو نوبهار باغ بهشت
زمين درگه تو آسمان چرخ برين
گرت هزار ملامت کند حسود عنود
بدو نگيري خشم و بدو نورزي کين
از آنکه پايه سيمرغ از آن رفيع تر است
که التفات کند گر کشد ذباب طنين
به کفه کرمت چرخ و خاک همسنگند
اگر چه آن يک بالا فتاده اين پايين
بلند و پستي دو کفه را مکن مقياس
بدان نگر که همي راست ايستد شاهين
شنيده بودم مارست کاژدها گردد
چو چند قرن بگردد بر او سپهر برين
ز خامه تو شد اين حرف مر مرا باور
از آنکه خامه تو مار بود شد تنين
به حکم آنکه چو ثعبان موسوي نگذاشت
به هيچ رو اثر از سحر ساحران لعين
برون ز ربقه حکم تو نيست خشک وتري
درست شد که تويي معني کتاب مبين
هميشه تا نشود جهل با خرد همسر
هماره تا نبود زهر چون شکر شيرين
خرد به روي تو مجنون چو قيس از ليلي
هنر ز شور تو شيدا چو خسرو از شيرين
کف گشاده روانت ستوده جان بي غم
دلت شکفته تند بي گزنده و بخت سيمين