از بوي بهار و فر فروردين
شد باغ بهشت و باد مشک آگين
بر لاله چو بگذري خوري سوگند
کز خلد برون چميده حورالعين
بر سبزه چو بنگري دهي انصاف
کاورده نسيم بوي مشک از چين
از شاخ شکوفه باغ پنداري
دزديده ز چرخ خوشه پروين
در سايه بيد بيدلان بيني
سر خوش ز خمار باده نوشين
بر نطع چمن به پادگان يابي
کز مي چپ و راست رفته چون فرزين
چون چشمه طبع من روان شد باز
آبي که فسرده بود در تشرين
از ابر مگر ستاره مي بارد
کز خاک ستاره مي دمد چندين
اي غاليه موي اي بهشتي روي
اي فتنه دانش اي بلاي دين
اي مشک ترا ز ارغوان بستر
وي ماه ترا ز ضيمران بالين
ياقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگين
مشکين سر زلف عنبر افشانت
تسکين ملال خاطر مسکين
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژه گرفته پنجه شاهين
در هر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژه تو زخم صد زوبين
زان روي شکفته گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پيش ما بنشين
داني که روان ما نياسايد
بي باده تلخ و بوسه شيرين
اين قرعه به نام ما بر آور هان
اين جرعه به کام ما در آور هين
از خانه يکي به سوي صحرا رو
از غرفه يکي به سوي بستان بين
کز سنبل راغ گشته پر زيور
وز نسرين باغ گشته پر آيين
لختي بگشاي طره بر سنبل
برخي بنماي چهره بر نسرين
تا برندمد به بوي زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رويت اين
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سيمين
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چين
با چهر چو گل اگر چمي در باغ
نرمک نرمک حذر کن از گلچين
ترسم که ز صورتت بچيند گل
وز رشک به چهر من درافتد چين
اي ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کين
از بوسه و باده فرض تر کاري
امروز شدست مرمرا تعيين
خواهم چو چنار پنجه بگشايم
تا دشمن خواجه را کنم نفرين
سالار زمانه حاجي آقاسي
کاو را ز مي و زمان کند تحسين
آن خواجه که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوته بين
ابرار به اعتضاد مهر او
يابند همي مکان بعليين
فجار به انتقام قهر او
گيرند همي قرار در سجين
دوزخ ز نسيم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلين
چنگال ز بيم او کند ضيغم
منقار ز سهم او برد شاهين
بر فرق فلک نهاده قدرش پاي
بر رخش قضا فکنده حکمش زين
لفظي که نه در مديح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقين
از نکهت مشک خوي او سازد
هر سال بهار خاک را مشکين
از آينه ضمير او بندد
هر شام ستاره چرخ را آيين
ميزان زمانه را ز حلم او
نزديک بود که بگسلد شاهين
جودش به مثابه يي که کلک او
بي نقطه نياورد نوشتن سين
چونان که عدوي او همي از بخل
بي هرسه نقط همي نگارد شين
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سوره يس
اي دست تو کرده جود را مشهور
اي عدل تو داده ملک را تزيين
با مهر تو نار مي کند ترطيب
با قهر تو آب مي کند تسخين
هر مايه که بود آفرينش را
در ذات تو گشته از ازل تضمين
هر نکته که بود حکمراني را
بر قدر تو کرده آسمان تلقين
آن را که ثناي حضرتت گويد
جبريل در آسمان کند تحسين
وانجا که دعاي دولتت خوانند
روح القدس از فلک کند آمين
چندان که تو عاشقي به بخشيدن
پرويز نبود مايل شيرين
نه جاه ترا يقين دهد تشخيص
نه جود ترا گمان کند تخمين
بحري که به خشم بنگري در وي
زو شعله برآر آذر برزين
در رحمت آبي از تواضع خاک
زيرا که مخمري ز آب و طين
اي فخر زمانه بهر من گردون
هر لحظه عقوبتي کند تکوين
در طالع من نشان آزادي
معدوم بود چو باه در عنين
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان که جعل همي برد سرگين
در جرگه شاعران چنان خوارم
کاندر خيل دلاوران گرگين
چونانکه خدايت از جهان بگزيد
از جمله مادحان مرا بگزين
وين بکر سخن که نو عروس تست
از رحمت خويشتن دهش کابين
تا مهر چو آسيا همي گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعين
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکين