آفتاب زمانه شمس الدين
اي قدر قدر آسمان تمکين
مهر باراي روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمين
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چو کوه متين
تيغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبين
نامي از جود تست ابر بهار
گامي از کاخ تست چرخ برين
خاتمي هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زير نگين
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغني است از تبيين
چون ز شيراز آمدم به عراق
مر مرا بود هشت اسب گزين
هر يکي گاه حمله چون صرصر
هر يکي روز وقعه چون تنين
وندر اينجا به قحطي افتادند
که مبيناد چشم عبرت بين
همگي همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگين
چون من از بهر جو دعا کردم
همه گفتند ربنا آمين
بر من و بخت من همي کردند
صبح تا شام هر يکي نفرين
نه مرا زهره يي که گويم هان
نه مرا جرأتي که گويم هين
قصه کوتاه هفته يي نگذشت
که گذشتند با هزار انين
وينک از بهر هر يکي خوانم
هر شب جمعه سوره يس
بنده را حال اسبکي بايد
نرم دم گرد سم گوزن سرين
تيزبين آنچنانک در شب تار
بيند از ري حصار قسطنطين
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپويد به وقعه باد بزين
رعد کردار چونکه شيهه کشد
مي نخسبد به بيشه شير عرين
چون سليمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زين
چند پنهان کنم بگويم راست
چون مرا راستي بود آيين
مر مرا شوخ و شنگ شاهدکي است
سيم خد سرو قد فرشته جبين
مژه اش همچو چنگل شهباز
طره اش همچو پنجه شاهين
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرين
قامتش همچو طبع من موزون
طره اش همچو چهر من پرچين
ابرويش همچو تيغ تو بران
گيسويش همچو خلق تو مشکين
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شيرين
چشم بد دور چشمکي دارد
که درو ناز گشته گوشه نشين
ساق او را اگر نظاره کند
پاي تا سر شبق شود عنين
تاري از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبير آگين
چشمش از فتنه يک جهان لشکر
رويش از جلوه يک فلک پروين
روز تا شب سرين گردش را
به نگاه نهان کنم تخمين
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها مي کنم همي تعيين
او پياده است و زين سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکين
هر دو را مي توان سوار نمود
به يکي اسب اي فرشته قرين
آسياوار تا نمايد سير
آسمان در اراضي تسعين
آني از دور مدت تو شهور
روزي از سال دولت تو سنين
آفرين بر روان قاآني
کش روش راستست وراي رزين
در دل وراي اين چنين دارد
ياد و مهر جناب شمس الدين