سحر چون تافت مهر از کاخ گردون
گهر انگيخت اين بحر صدف گون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاري لباسي غرقه در خون
کنار آسمان از سرخي او
چو روي ليلي و دامان مجنون
چنان از چرخ نيلي تافت خورشيد
که چهر شاه از چتر همايون
شجاع السلطنه سلطان غازي
که جيشش بر سپهر آرد شبيخون
شهي کز خون شيران بدانديش
به کافر قلعه جاري ساخت جيحون
هنوز از موجه درياي تيغش
روان در ماوراء النهر سيحون
هنوز از خون فشان شمشير قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلها گشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مايه صد رزم قارن
عطايش آفت صد گنج قارون
بود در پايه اسکندر وليکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زري با فال نيک و بخت ميمون
نخستين در مزينان خرگه افراشت
چه خرگه قبه اش همراز گردن
تني چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوي سبزوار انگيخت باره
فلک گفتش بزي سرسبز اکنون
که گيهان بان زمام اختيارات
مفوض کرد بر شهزاده ارغون
سياوخشي که رويد در صف جنگ
ز تيغ ضيمران رنگش طبرخون
عيان از چهره اش چهر منوچهر
نهان در فره اش فر فريدون
دماوندي عيان گردد بر البرز
چو بنشيند به پشت رخش گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهر جا لطف او گلزاري از گل
بهر جا قهر او دريايي از خون
اگر امرش بجنباند زمين را
چنين ساکن نماند ربع مسکون
چنان از بأس او دلها مشوش
که جان حبلي از آواز شمعون
چنان با وي به رأفت چرخ مينا
که احمد با علي موسي به هارون
عطاي دست او کرد آشکارا
بهر ويران که گنجي بود مدفون
سخاي طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جاني بود محزون
قرين لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاري مزين جفت کانون
ز صلب عامري ميري امينش
که از انصاف او آفاق مأمون
محمد صالح آن خاني که قدرش
بود ز انديشه و اندازه بيرون
اگر نازيدي از يک ناقه صالح
ورا صد ناقه هريک جفت گردون
عطايش از عطاي فضل افضل
سخايش از سخاي معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جيحون روان گردد به هامون
مسلم بر وجودش هرچه نيکي
معاين بر ضميرش هرچه مکنون
بنوش مهرش ار پيوند گيرد
دهد خاصيت ترياک افيون
کنون قاآنيا ختم سخن کن
که در اسلوب شعر اينست قانون
الا تا در نيايد در دو گيتي
به هيچ انديشه ذات پاک بيچون
سعادت در سعادت باد دايم
به ذات بيقرين شاه مقرون
صباح، خصم و روز نيکخواهش
چو روي اهرمان و روي اهرون