در مدح شاهزاده آزاده مؤيدالدوله طهماسب ميرزا فرمايد

از چه نگويم سپاس ايزد بيچون
از چه نرانم درود طالع ميمون
از چه نبالم بهر چه در زمي ايدر
از چه ننازم بهر که در فلک ايدون
کز شرف خدمت امير مؤيد
کش فر اسکندرست و راي فلاطون
طعنه زند قدرم از جمال به خورشيد
سخره کند صدرم از جلال به گردون
خادم قصر مرا دفينه خسرو
چاکر کاخ مرا خزينه قارون
سده ام آموده از دراري مخزن
درگهم آکنده از لآلي مخزون
جامه خدام درگهم همه ديبا
کسوت سکان سده ام همه اکسون
توزي و کتانشان لباس در آذار
قاقم و سنجابشان لبوس به کانون
سينه حاسد ز رشک جاهم دوزخ
ديده دشمن ز شرم قدرم جيحون
آنچه جلالت به جاه من همه مضمر
آنچه سعادت به بخت من همه مقرون
گه ز بت ساده حجره سازم گلشن
گه ز بط باده چهره آرم گلگون
عيش مهنا مرا هماره مهيا
ز اختر ميمون برغم حاسد مطعون
از چه نباشد چنين که هست به فرقم
سايه فکن شهپر هماي همايون
از حسد نطق او که رشک طبر زد
اشک طبرزد گرفته رنگ طبر خون
قدر وي از بس عظيم ملک جهان تنگ
گويي يوسف به سجن آمده مسجون
فارس چه ايران زمين کدام که شهريست
در نظر همتش سراچه مسکون
نثرش کازرم هرچه لؤلؤ منثور
نظمش کآشوب هرچه گوهر مکنون
ماشطه چهر هرچه شاهد معني
واسطه عقد هرچه گوهر مضمون
ساحت کانون به يک خطاب تو جنت
عرصه جنت به يک عتاب تو کانون
ملک ملک از بهار جاه تو خرم
فلک فلک از نثار جود تو مشحون
چون بري از بهر وقعه دست به خنجر
چون نهي از بهر کينه پاي بر ارغون
سيحون گردد ز تف تيغ تو صحرا
صحرا آيد ز خون خصم تو سيحون
چرخ نيارد تو را همال به نيرنگ
دهر نجويد ترا مثال به افسون
باد نبندد کسي ز حيله به چنبر
آب نسايد کسي ز خدعه به هاوون
صبح ز قهرت چو جان تيره هامان
شام ز مهرت چو راي روشن هرون
گرنه دو صد ديدگان بديش ز انجم
جيش تو هرشب زدي به چرخ شبيخون
ني به جز از کان تني به عهد تو مسکين
ني به جز از يم دلي به عصر تو محزون
رشحه يي از لجه نوال تو دريا
قطره يي از قلزم عطاي تو آمون
گرنه سعادت بود به بخت تو عاشق
ورنه جلالت بود به بخت تو مفتون
از چه هماره است آن به بخت تو همدم
از چه هميشه است اين به تخت تو مقرون
دادگرا داورا منم که به عهدت
داد دل خود گرفتم از فلک دون
در تن من ساري است مهر تو چون رگ
در رگ من جاري است جود تو چون خون
روزي اگر صدهزار بار کنم شکر
باز بود نعمتت ز شکر من افزون
در بر من همچو دل وفاي تو مضمر
در دل من همچو جان رضاي تو مکنون
هر سر مو گر شود هزار زبانم
شاکر يک نعمتت چگونه شود چون
بر رگم از نيشتر زنند دمادم
از رگم آيد چو خون ثناي تو بيرون
تا که گر انبار پشت تاک ز عنقود
تا که نگونسار شاخ نخل ز عرجون
کشورت از قيد کيد حادثه ايمن
ملکتت از طيش جيش حادثه مأمون
شعر من آن سرو بوستان معاني
چون قد خوبان به باغ مدح تو موزون
عمر تو همچون روي در آخر اشعار
بادا آخر مدار گردش گردون
دولت و عمرت چنان دراز که حصرش
کس نتواند به غير ايزد بي چون