رود آمون گشت هامون ز اشک جيحون زاي من
رشک سيحون شد زمين از چشم خون پالاي من
اردي عيشم خزان شد وين عجب کاندر خزان
لاله مي رويد مدام از نرگس شهلاي من
ديده من اشک ريزد سينه من شعله خيز
در ميان آب و آتش لاجرم مأواي من
بر نخيزد خنده ام از دل شگفتي آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سيمگون سيماي من
برندارم گامي از سستي عجب تر کز الم
کهربا رنگست سقلابي صفت اعضاي من
هر مژه خاريست در چشمم عجب کاين خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زاي من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخي از دل شراره آه بي پرواي من
من همان داناي رسطاليس فکرم کامدست
در تن معني روان از منطق گوياي من
تا چه شد يارب که زد مهر خموشي بر دهن
طوطي شيرين زبان طبع شکرخاي من
من همان بقراط لقمان مان صافي گوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطاي من
من همان پيغمبر ارباب نظمم کز غرور
پشت پا مي زد به چرخ سفله استغناي من
تا چرا يارب حواريين اعدا گشته اند
چيره بر نفس سليم عيسوي آساي من
تيره تر گشتست بزمم وين عجب کز سوز دل
روز و شب چون شمع مي سوزد ز سر تا پاي من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کز کين چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالاي من
بهر جامي منت از ساقي چرا بايد کشيد
چشم من جامست و اشک لعلگون صهباي من
طالع شورم به صد تلخي ترش کردست روي
تا مگر از جان شيرين بشکند صفراي من
اين مثل نشنيده يي خود کرده را تدبير نيست
تا چها بر من رسد زين کرده بيجاي من
آبرويم ريخت دل از بس بهر سويم کشيد
اي دريغا برد دزد خانگي کالاي من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
واي اگر برمن بدينسان بگذرد عقباي من
شاه شيراوژن حسن شه آنکه گويد نه سپهر
خفته در ظل ظليل رايت اعلاي من
آنکه فرمايد منم آنکو فرستد زير خاک
آفرين بر آفرين چنگيز بر ياساي من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر براي من
رويد از دشت وغا و رويد لاله احمر هنوز
از شقايق رنگ خون بد کنش اعداي من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهي سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بي پرواي من
صورت مستقبل و ماضي نگارد بر سرين
يک ره ار جولان زند خنگ جهان پيماي من
تا چه اعجازست اين يارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تيغ هلال آساي من
هر که بيند حشر را داند که جز بازيچه نيست
شورش بازار او با شورش هيجاي من
آسمان گفتا برآمد زهره ام از بيم شاه
نيست بي تقديم علت گونه خضراي من
بدر گفتا خويش را با راي شه کردم قرين
هر مهي ناقص به کيفر زان شود اجزاي من
تير گفتا خويش را خواندم دبير شهريار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضاي من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خويش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افراي من
مهر گفتا خويش را خواندم همال راي شاه
منکسف گه زان شود چهر جهان آراي من
ترک گردون گفت خواندم خويش را دژخيم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشاي من
مشتري گفتا خطيب شه سرودم خويش را
زان ندارد هيچ دانا گوش بر انشاي من
گفت کيوان خويش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبر گشت زانرو وصف جانفرساي من
هر يکي ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمي نغزتر زين گفته غراي من
تيغ شه گفتا نهنگي بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک درياي من
رمح شه گفتا منم آن افعي بي جان که هست
اژدها پيچان ز ريش نيش جانفرساي من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
کآسمان در گوش دارد پنبه از آواي من
خنجر شه گفت من مستسقيم زان روي هست
خون خصم شه علاج درد استسقاي من
تيرشه گفتا عقابي تيز پرم کآمدست
آشيان مرگ منقار شرنگ آلاي من
گر ز شه گفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه مأواي من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طايرست
کآشيان فرموده اندر فرق فرقدساي من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلقه اندر حلقه زان شد سيمگون سيماي من
خنگ خسرو گفت آن شبديز صرصر جنبشم
کز پي جولان سزد هفت آسمان صحراي من
رايت شه گفت من آن آيت فتحم که هست
طره رخسار نصرت پرچم يلداي من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبيل
ساقيان غلمان و حوري طلعتان حوراي من
دست شه گفتا منم آن ابر نيساني که هست
بحر را مخزن تهي از همت والاي من
جام دارا گفت مانا کوثرم زانرو که هست
بزم عشرت خيز خسرو جنت المأواي من
راي شه گفتا منم موسي و خصمم سامري
تا چه گويد سحر او با معجز بيضاي من
کلک شه گفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگي معناي من
خسروا گر چند روزي گشتم از درگاه دور
در ازاي اين جسارت کرده چرخ ايذاي من
گر به ناداني ز من داني گناهي سر ز دست
اين جهانسوز تو و اين فرق فرقد ساي من
همرهي با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاري نظر دارد به استرضاي من
ور گناهي در حقيقت نيست تشريفم فرست
تا ز تشکيک بلا ايمن شود بالاي من
ديرماني داورا چندانکه گويد روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرساي من