آوخ آوخ که شد پسر عم من
مايه رنج و محنت و غم من
من شده شادي مجرد او
او شده غصه مجسم من
هم ز من عشرت پياپي او
هم ازو غصه دمادم من
هرچه از من به ديگران بخشد
شده از خرج کيسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتاده او
گشته او چيره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پاي من ايستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شيوه من خلاف شيوه او
عالم او وراي عالم من
هردم از باد او پريشانست
يک جهان خاطر فراهم من
ليک با اين همه عزيزترست
از دل و ديده مکرم من
دست ازو بر نمي توانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتي نشدست
به وي از عزم نا مصمم من
چشم دارم که خوانمش سگ خويش
شاه دوران خديو اعظم من
شير اوژن حسن شه آنکه ازوست
در فشان نطق عيسوي دم من
آنکه گويد قضا نموده مدام
فتح و نصرت قرين پرچم من
شاه سياره در خوي خجلت
از چه از شرم راي محکم من
عقل موسي و ذات من هرون
جود عيسي و طبع مريم من
گردن گردنان هفت اقليم
بسته خم خام پرخم من
چون سليمان تمام روي زمين
زير خضرا نگين خاتم من
آسمان زي حريم من پويد
کعبه درگاه و لطف زمزم من
ني خدايم ولي خداوندم
ملک دوران فضاي عالم من
نفخه لطف من بهشت برين
شعله قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولي
تيغ هندي قضاي مبرم من
خسروا ايدر از ستايش تو
قاصر آمد بيان ابکم من
به که باشد دعاي دولت تو
شيوه خاطر مسلم من
باد يار تو تا به روز قيام
لطف پروردگار اعلم من