در مدح حاج ميرزا آقاسي طاب الله ثراه گويد

عيد داني چيست لب چون عيد خندان داشتن
خند خندان جان نثار راه جانان داشتن
جان هم از جانان بود کت داده تا قربان کني
بهر قربان هم نبايد منت از جان داشتن
بس کمالي نيست قرباني نمودن بهر عيد
عيد را بايد به پاي دوست قربان داشتن
عشق داني چيست لب پرخنده کردن نزد خلق
بي خبر از آه و افغان آه و افغان داشتن
در حضور ديو طبعان از پي روپوش چشم
سرکه کردن روي و در دل شکرستان داشتن
چون سکندر بست اندر دل خيال روم و روس
روي کرياس سرادق زي خراسان داشتن
گاه در عين وصال از داغ هجران سوختن
گه نشاط وصل اندر عين هجران داشتن
مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل
زشت باشد خلد را دهليز شيطان داشتن
قاصد غمهاست اين آهي که خيزد از درون
عيش هادارد نهاني آه پنهان داشتن
چون جمال خواجه کز صبح ازل روشن ترست
يک جهان خورشيد بايد در گريبان داشتن
زيور خلدند آل مصطفي وز مهرشان
ديده بايد جنت و دل باغ رضوان داشتن
بي سفينه نوح گر عالم پر از جودي شود
چشم آزادي خطا باشد ز طوفان داشتن
خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بو علي
لقمه بايد در گلو از خوان لقمان داشتن
چشم مست پير چون بي باده مستي ها کند
چشم را بايد در او دزديده حيران داشتن
صاحب ديوان تواند در ميان بار عام
رازها با خواجه بي تذکار و تبيان داشتن
چشم احمد خامش گوياست ليکن بايدت
علم حيدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن
کوش همچون خواجه بدهي هرچه را آري به دست
تا جهان باري به خويش و غير آسان داشتن
خود بگو جز تلخکامي چيست حاصل بحر را
زين گهر پروردن و زين در و مرجان داشتن
ابر با آن تيره رخساري که پوشد روي روز
مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن
خواجه شو ز اول که يابي معني وارستگي
پس بداني حکمت ملک فراوان داشتن
يک سؤالست از سر انصاف مي پرسم ز تو
دهر را آباد خوشتر يا که ويران داشتن
بايدت بر دل نيفتد سايه ديوار حرص
ورنه باکي نيست برگل کاخ و ايوان داشتن
خواجه بر گل مي نهد بنيان تو بر دل مي نهي
فرق دارد جان من اين داشتن زان داشتن
تو نداري چشم حق بين کم کن اين چون و چرا
خواجه را نقصي نباشد زان دو چندان داشتن
از تب شهوت فتادستي درين گفتار زشت
داروي تب نوش تا کي ننگ هذيان داشتن
جان سستت بر نتابد بار سختي هاي عشق
پتک پولادست نتوان شيشه سندان داشتن
زشت باشد با لباس کاغذين رفتن در آب
رخت خود فرسودن آنگه چشم تاوان داشتن
کوش تا چون خواجه سر تا پاي گردي معرفت
وز بهار فيض در دل صد گلستان داشتن
ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فيض او
روح بايد تشنه چون ريگ بيابان داشتن
بايدت چون خواجه ز اول علمها را سربه سر
گرد کردن زان سپس بر طاق نسيان داشتن
ورنه بس آسان ترک کاريست بي کسب علوم
آه چون عارف کشيدن ذکر عرفان داشتن
يا چو موزونان ناقص بهر چندين آفرين
نقد حال ديگران را زيب ديوان داشتن
دزدي است اين نه غنا کز موش طبعي هر زمان
دانهاي غير دزديدن در انبان داشتن
گبر را کز زند و استالوح دل باشد سياه
سود ندهد غالبا هيکل ز قرآن داشتن
نفس دانش شو رها کن نقش دانش را که مرد
شرمش آيد در بغل لعبت چو صبيان داشتن
در دو گيتي هرچه بيني يک حقيقت بيش نيست
کت نمايد مختلف زين نقش الوان داشتن
کلک قدرت نقش هر چيزي بهر چيزي نگاشت
ورنه چوبي را نشايد شکل ثعبان داشتن
مي بجنباند چو کودک جمله را در مهد طبع
تا بدان جنبش رها يابد ز نقصان داشتن
خاک را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشني
تا تواند حاصل از وي قوت حيوان داشتن
از خم جان فلاطوني شراب هوش نوش
کار دونانست حکمت هاي يونان داشتن
پاک بايد دل تن را آلوده باشد باک نيست
زانکه در ظلمات بايد آب حيوان داشتن
صورت قنبر به ياد آور که داني مي توان
در سواد کفر پنهان نور ايمان داشتن
گفت عيسي را يکي ننگين چرا داري بدن
گفت بايد روح پاک از کفر خذلان داشتن
قبض و بسطي کز خيالت مي بزايد روز و شب
چند بايد نامشان فردوس و نيران داشتن
با خيال دوست بنگر روي زشت اهرمن
تا بداني مي توان در ديو غلمان داشتن
شکوه کم کن از جهان تازو برآسايي که مام
طفل را از شير گيرد وقت دندان داشتن
خوشترين کاريست مدح خواجه بايد خويش را
چون صدف دايم به مدحش گوهرافشان داشتن
غوث ملت حاجي آقاسي که خواهد عفو او
خلق را هر ساعتي يک دهر عصيان داشتن
ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او
تن بکاهد تا بداند رسم کتان داشتن
خامه اش يکشبرني کمتر بود دين معجزست
شبرکي ني را به يک عالم نگهبان داشتن
وهم مي گفت ار قدر خواهد شود شبهش پديد
عقل گفتا شرط تقديريست امکان داشتن