در مدح هژبر سالب علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه گويد

رسم عاشق نيست با يک دل دو دلبر داشتن
يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن
ناجوانمرديست چون جانوسيار و ماهيار
يار دارا بودن و دل با سکندر داشتن
يا اسير حکم جانان باش يا در بند جان
زشت باشد نو عروسي را دو شوهر داشتن
شکرستان کن درون از عشق تا کي بايدت
دست حسرت چون مگس از دور بر سر داشتن
بندگي کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو
از پي تعظيم خواهد پشت چنبر داشتن
اي که جويي کيمياي عشق پر خون کن دو چشم
هست شرط کيميا گوگرد احمر داشتن
تا کي از نقل کرامت هاي مردان بايدت
عشوها همچون زنان در زير چادر داشتن
از کرامت عار آيد مرد را کانصاف نيست
ديده از معشوق بر بستن به زيور داشتن
گرچه گاهي از پي بوجهل جهلان لازمست
ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن
عمرو را حاصل چه از نقل کرامت هاي زيد
جز که بر نقصان ذات خويش محضر داشتن
خود کرامت شو کرامت چند جويي زان و اين
تا تواني برگ بي برگي ميسر داشتن
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند
اي برادر کار طفلانست فرفر داشتن
از نبي بايد نبي را خواست کز بوجهلي است
جشم اعجاز و کرامات از پيمبر داشتن
عارف اشيا را چنان خواهد که يزدان آفريد
قدرت از يزدان چرا بايد فزونتر داشتن
گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده
طعم شکر داشتن يا طمع شکر داشتن
در سر هر نيش خاري صد هزاران جنتست
چند بايد ديده نابينا چو عبهر داشتن
مردم چشم جهان شو تا توان در چشم خلق
خويش را در عين تاريکي منور داشتن
ديدن خلقست فرض و ديدن حق فرض تر
ديده بايد گاه احول گاه اعور داشتن
ظل يزدان بايدت بر فرق نه ظل هماي
تا تواني عرش را در زير شهپر داشتن
پرتو حقست در هر چيز ماهي شو به طبع
تا ز آب شور يابي طعم کوثر داشتن
کوش قاآني که رخش هستي آري زير ران
چند خواهي چون اميران اسب و استر داشتن
تن رها کن تا چو عيسي بر فلک گردي سوار
ورنه عيسي مي نشايد شد ز يک خر داشتن
ميخ مرکب را به گل زن نه به دل کاسان بود
در لباس خسروي خود را قلندر داشتن
دل سراي حق بود در سرو بالايان مبند
سرو را پيوند نتوان با صنوبر داشتن
غوطه گه در آتش دل زن گهي در آب چشم
خويش بايد گاه ماهي گه سمندر داشتن
گوهر جان را به دست آور که زنگي بچه را
مي نيفزايد بها از نام جوهر داشتن
هم دو جعفر بود کاين صادق بد آن کذاب بود
نيست تنها صادقي در نام جعفر داشتن
چون قلم از سر قدم ساز از خموشي گفتگو
گر نمي خواهي سيه رويي چو دفتر داشتن
رستگاري جوي تا در حشر گردي رستگار
رستگاري چيست در دل مهر حيدر داشتن
همچو احمد پاي تا سر گوش بايد شد ترا
تا تواني امتثال حکم داور داشتن
امر حق فوريست بايد مصطفي را در غدير
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بايدش دست خدا را فاش بگرفتن به دست
روبهان را آگه از سهم غضنفر داشتن
ذات حيدر افسر لولاک را زيبد گهر
تاج را نتوان شبه بر جاي گوهر داشتن
از تعصب چند خواهي بر سپهر افتخار
نحس اکبر را به جاي سعد اکبر داشتن
نيستي معذور بالله گرت بايد ز ابلهي
عيسي جان بخش را همسنگ عازر داشتن
اي کم از سگ تا کي اين آهو که خواهي از خري
شير را همسايه با روباه لاغر داشتن
شير مردي چون علي را تاج سلطاني سزاست
وان زنان را يک دو گز شلوار و معجر داشتن
طفل هم داند يقين کاندر مصاف پور زال
پير زالي را نشايد درع و مغفر داشتن
خجلتت نايد ربودن خاتم از انگشت جم
وانگه آن را زيب دست ديو ابتر داشتن
در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
لوليان را کي سزد در دست مزهر داشتن
زشت باشد نزل هاي آسماني پيش روي
همچو بيماران نظر سوي مزور داشتن
چون صراط المستقيمت هست تا کي ز ابلهي
ديده در فحشاء و دل در بغي و منکر داشتن
نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بايست چشم
با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
گر چو کودک وارهي از ننگ ظلمات ثلاث
آفرين ها بايدت بر جان مادر داشتن
بر زمين نام علي از نوک ناخن بر نگار
تا تواني نقش دل بر گل مصور داشتن
شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او
تا تواني روي گيتي را منور داشتن
ذره يي از مهر او روشن کند آفاق را
چند بايد منت از خورشيد خاور داشتن
عطرسايي چند برخود رمزي از خلقش بگو
تا تواني مغز گيتي را معطر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشيد در وقت کسوف
زانکه خواهد خويش را همرنگ قنبر داشتن
علم ازو آموز کاسانست با تعليم او
نه صحيفه آسمان را جمله از بر داشتن
مهر او سرمايه آمال کن گر بايدت
خويش را در عين درويشي توانگر داشتن
طينت خويش ار حسن خواهي ببايد چون حسين
در ولاي او ز خون در دست ساغر داشتن
پشت بر وي کرد روزي مهر در وقت غروب
تا ابد بايد ز بيمش چهره اصفر داشتن
زورق دين را به بحر روزگار از بيم غرق
ز آهنين شمشير او فرضست لنگر داشتن
روي خود را روزي او از شرق سوي غرب تافت
رجعت خورشيد را بايست باور داشتن
اي خليفه مصطفي اي دست حق اي پشت دين
کافرينش را ز تست اين زينت و فر داشتن
خشم با خصمت کند مريخ يا سرمست تست
کز غضب يا سکر خيزد ديده احمر داشتن
غاليان گويند هم خود موسئي هم سامري
بهر گاو زر چه بايد جنگ زرگر داشتن
چرخ هشتم خواست مداحت چو قاآني شود
تا تواند ملک معني را مسخر داشتن
عقل گفت اين خرده کوکب هاي زشت خود بپوش
نيست قاآني شدن صورت مجدر داشتن
گيتي ار کوهي شود از جرم بالله مي توان
کاهي از مهر تو با آن که برابر داشتن
کي تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر
جاري از خون بدانديشان کافر داشتن
کي تواند جز تو کس يک ضربت شمشير او
از عبادت هاي جن و انس برتر داشتن
کي تواند جز تو کس در روز کين افلاک را
پر خروش از نعره الله اکبر داشتن
کي تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلي
اژدهايي را به يک قوت دو پيکر داشتن
شاه ما را مير شاهان کن که بايد مر ترا
هم ز شاهان لشکر و هم مير لشکر داشتن
خسرو غازي محمد شه که در سنجار دهر
ننگش آيد خويش را همسنگ سنجر داشتن
رشکم آيد مدح او گويم که شاهان بشنوند
گر گدايان گنج را بايد مستر داشتن
نه خجل گردم ز مدح او که دانم ذره را
نيست امکان مدح مهر چهر خاور داشتن
سال عمرش قرنها بادا ز حشر آنسو ترک
تا که برهد ز انتظار روز محشر داشتن
شه چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پير
اي سکندر لازمست اين خضر رهبر داشتن