وله في المديحة

نظام مملکت از خنجر بهادرخان
نشان سلطنت از افسر بهادرخان
به پاش دست نهد چرخ از پي سوگند
چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان
پرندوار شود نرم تار و پود زمين
ز ضرب گرز و پرندآور بهادرخان
شبه به جاي گهر پرورد صدف به کنار
ز احتساد مهين گوهر بهادرخان
به خوار مايه سپه گو مناز چرخ بلند
نظاره کن حشم و لشکر بهادرخان
ز بذل خويشتن اي ابر نوبهار مبال
ببين به دست کرم گستر بهادرخان
بمان که راي نبالد ز طاقديس اورنگ
به پيش عرش فلک زيور بهادرخان
به مهر و ماه خود اي آسمان تفاخر چند
سزد که فخر کني ز اختر بهادرخان
گرفته باد صبا بوي عنبر سارا
ز خاک درگه جان پرور بهادرخان
بود سپهر برين با چنين جلالت و قدر
کمينه بنده يي از چاکر بهادرخان
ز نور رايش تابنده بر فلک خورشيد
چنانکه عکس مي از ساغر بهادرخان
به مهتريش نمودند کاينات اقرار
که شد جهان کهن کهتر بهادرخان
عدو به محشر عقبي رضا دهد تن را
که نگذرد به سرش محضر بهادرخان
سزد که ماه به خورشيد چرخ طعنه زند
ز اقتباس رخ انور بهادرخان
به روز رزم چو با خصم روبرو گردد
ز آسمان گذرد مغفر بهادرخان
فضاي بحر محيط از غدير رشک برد
به پيش همت پهناور بهادرخان
ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پايد باز
به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان
ز تک بماند گردون ز پويه پيک خيال
به پيش باد روش اشقر بهادرخان
به بزم عيش و طرب مطرب فلک غمگين
ز رشک رتبه رامشگر بهادرخان
قفا زند کف تقدير جيش غوغا را
که تا برون کند از کشور بهادرخان
دهان سيم و زراندر زمانه خندانست
ز نقش سکه نام آور بهادرخان
ز بس فشاند به گيتي زمانه تنگ آمد
ز بذل کردن سيم و زر بهادرخان
رسانده شعر به شعري ز پايه قاآني
ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان