نادرترين اشيا نيکوترين امکان
از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان
از انبيا پيمبر وز اولياست حيدر
از اتقيا ابوذر وز اصفياست سلمان
از نارهاست دوزخ وز خاکها مدينه
از بادهاست صرصر وز آبهاست حيوان
از صفهاست صفين از قلعهاست خيبر
از کيشهاست اسلام از دينهاست ايمان
از سورهاست يس از رمزهاست طس
از قصهاست يوسف از منزلات قرآن
از شکلها مدور وز لونها منور
از خطهاست محور وز سطهاست دوران
از جسمها مجرد وز صرحها ممرد
از کوههاست جودي وز صيدمهاست طوفان
از قصرها خورنق وز حلها ستبرق
از واقعات هجرت ار دردهاست هجران
از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشيد
از چار اصل آتش وز هرسه فرع حيوان
از ترکهاست چيني وز ترکها خطايي
از تيغهاست طوسي وز ابرهاست نيسان
از قلها دماوند وز رودها سماوه
از جاهها حدايق وز کانها بدخشان
از روزها است مولود وز شامها شب قدر
از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان
از عيدهاست نوروز وز جامها جهان بين
از فصلهاست اردي وز جشنهاست آبان
از شهدهاست شکر وز بادهاست احمر
از درهاست گوهر وز بيخهاست مرجان
از سازهاست رومي وز مطربان نکيسا
از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان
از بزمهاست فردوس وز جويهاست کوثر
از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ريحان
از نخلهاست طوبي وز سبزها بنفشه
از همدمانست حورا وز شاهدانست غلمان
از رزمها بلاون وز کينها سياوش
از شورها قيامت وز شعلهاست نيران
از نايهاست ترکي وز چرخهاست چاچي
از خنگهاست ختلي وز خطهاست ايران
از ملکهاست شيراز وز چشمهاست رکني
وز خسروان شهنشه داراي مهر دربان
وز صلب او جهاندار سلطان حسن که دستش
بارد چو ابر آذر گوهر به جاي باران
اندر نبرد نيرم اندر جدال رستم
اندر شکوه قيصر اندر جلال خاقان
درگاه بزم دستش بحريست گوهرانگيز
در روز رزم تيغش ابريست آتش افشان
بر هفت خطه حاکم بر نه سپهر آمر
او را قدر متابع وي را قضا به فرمان
با فر و برز البرز با شوکت فريبرز
با صولت تهمتن با سطوت نريمان
با فره فريدون با چهره منوچهر
با عزت سکندر با حشمت سليمان
با هوش و هنگ هوشنگ با عقل و راي و فرهنگ
با احتشام گورنگ با احترام ساسان
در بارگاه جاهش زال سپهر خادم
در آستان قدرش هندوي چرخ دربان
دست عطاي او را نسبت به ابر ندهم
بر ابر از چه بندم اين افترا و بهتان
در دولتش عيان شد تيمار آل تيمور
در عصرش از ميان رفت سامان آل سامان
پوشد دو چشم فغفور از گرد راه توسن
بندد دو دست قيصور از خم خام پيچان
دستان به روز رزمش پيريست حيلت آموز
با رنگ و ريو و ريمن با مکر و زور و دستان
با چرخ خورده سوگند خنگش به گاه پويه
با باد کرده پيوند رخشش به گاه جولان
با عزم او نگردد گردنده چرخ مينا
با راي او نتابد تابنده مهر رخشان
بر بام آستانش نوبت زني است بهرام
از خيل بندگانش هندو وشي است کيوان
اندر رکاب عزمش فتح و ظفر قراول
اندر عنان بختش تأييد حق شتابان
هست از بناي جودش ايوان فاقه معمور
وز ترکتاز عدلش بنگاه فتنه ويران
جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وي
ني در دلست عقده ني خاطري پريشان
زان پس کراست درخور اين تختگاه و ديهيم
زان پس کراست لايق اين بارگاه و ايوان
زيبد شهنشي را کز جود اوست گيتي
ريب سراي ارژنگ رشک فضاي رضوان
يعني حسن بهادر کز صارم جهانسوز
سوزد روان دشمن در عرصه گاه ميدان
ابريست دست جودش ليکن چو ابر آذر
بحريست طبع رادش ليکن چو بحر عمان
طغراي مکرمت را از جود اوست توقيع
ديوان معدلت را از عدل اوست عنوان
هم روشنان افلاک از نور اوست روشن
هم کارهاي مشکل از سعي اوست آسان
اسرارهاي پنهان بر رايش آشکارا
بر رايش آشکارا اسرارهاي پنهان
نک بي نيازي خلق بر جود اوست شاهد
و آسايش زمانه بر عدل اوست برهان
قاآنيا برآور دست دعا که وصفش
با جد جان نشايد با جهد فکر نتوان
تا گردد آشکارا در بزمهاي عشرت
از گريه صراحي لعل پياله خندان
در خنده نيکخواهست چون غنچه در حدايق
در گريه بد سگالت چون ابر در گلستان