گر خضر دهد آب بقايت به زمستان
مستان بستان جام مي از ساقي مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارين
کز روي دلارا شکند رونق بستان
ترکي که به خوناب جگر دارد معجون
در هر نظري اشک تر زهد پرستان
لعل لب دلدار گزو خون رزان مز
در خرقه سنجاب خز و کنج شبستان
درکش مي چون خون سياوش به بهمن
کز نيرويش از دست رود رستم دستان
خمر عنبي خواهم و بستاني کاو را
نارنج غيب سيب زنخ نار دو پستان
اينست علاج دل بيمار طبيبا
سودم ندهد شيره عناب و سپستان
چون باده گلگون بودت گو نبود گل
فرخنده بهارست به ميخواره زمستان
خستي دلم اي دوست به دستگان نگارين
دستان تو اي بس که بگويند به دستان
بيرحمي و يک ذره وفا دردل تو نيست
تخميست مروت که در آب و گل تو نيست