صدر اعظم شد چو بخت شهريار از نو جوان
از نشاط آنکه شاه بي قرين رست از قران
چون سکندر شاه شد صاحبقران و خواجه خضر
کز حيات شاهش ايزد داد عمر جاودان
خواست ايزد شاه را آگه کند از کيد خصم
ورنه هرگز اين قضا نازل نگشتي ز آسمان
گرچه پيرست آسمان ليک اينقدر مبهوت نيست
کز خدايش شرم نايد وز شهنشاه جوان
جز بر اعداي ملک از شرم تير خصم شاه
هيچ تيري بعد ازين تا حشر نايد بر نشان
آتش نمروديان بر قهرمان آب و خاک
شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتي جهان
از قضا روزي که بگذشت اين قران از شهريار
من به شهر اندر بدم با دوستان همداستان
مدح شاه و خواجه مي خواندم به آواز بلند
با بياني نغزکش بود از فصاحت ترجمان
ناگهان مي خورده و خوي کرده آن ماه ختن
آمد و زابروي و مژگان همرهش تير و کمان
چون کمند پهلوانان زلف چين چين تا کمر
همچو دام صيدگيران جعد خم خم تا ميان
جاي مژگان از بر آهوي چشمش رسته بود
ناخن چرخ شکاري پنجه شير ژيان
از دو چشمش خرمي پيدا چو نور از نيرين
وز دو چهرش وجد ظاهر چون فروغ از فرقدان
گفت قاآني ز جا برخيز و جان را مژده ده
کاينک ايزد اهل ايران را ز نو بخشيد جان
جسم و جان و عقل و دين و مال و حال و سيم و زر
کردمش ايثار و گفتم هان نکوتر کن بيان
گفت دي کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر
اين قران شد آشکار از گردش دور زمان
جم به عزم صيد وحش از تخت شد بر بادپا
در صفش پويان پياده باد ريزان از عنان
جم در ايشان چون نگين در حلقه انگشتري
بر سرش از سايه مرغان جنت سايبان
جن گرفته ديوي از پيش سليمان همچو باد
جست و در ماران آهن کرده موران را نهان
سرخ ماراني که گشت از آن سيه ماران پديد
مهره پازهر سوي شه فکندند از دهان
ورنه حاشا زهرشان مي شد گر اندک کارگر
همچو تخت جم جهان بر باد رفتي ناگهان
خواجه حال اسم اعظم خواند و چون آصف دميد
بر سليمان تا ز کيد اهرمن يابد امان
هدهدي اين مژده حالي برد زي بلقيس عصر
کز ددان انس و جان برهيد شاه انس و جان
باز چون صرح ممرد شد مشيد ملک و گشت
بادسان بر ديو و دد حکم سليماني روان
از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور
در هواي سروري شد خصم را واصل هوان
تا نگويي شه در اين نهضت شکار اصلا نکرد
کرد نخجيري کزو تا حشر ماند داستان
عزم نخجير غزالان داشت خوکان کرد صيد
تا که يوزان و سگان را سير سازد زاستخوان
الغياث اي صدر اعظم چاره نيکو سگال
تا ددان ملک را آتش زني در دودمان
آخر شوال را هر سال زين پس عيد کن
چاکران شاه را دعوت نما از هر کران
هي بگو شاهد بيا زاهد برو خازن ببخش
هي بگو ساقي بده چنگي بزن مطرب بخوان
عيد قربان شهش کن نام و همچون گوسفند
دشمنان را سر ببر در راه شاه کامران
دشمنان گر قابل قربان شه گشتن نيند
دوستان را جمله قربان کن به خاک آستان
از روان دوستان روح الامين را ساز نزل
ز استخوان دشمنان کن کرکسان را ميهمان
تا فلک گردد به گرد درگه دارا بگرد
تا جهان ماند به زير سايه يزدان بمان
هم به قاآني بفرما تا ببوسد دست تو
تا دهانش در سخن گردد چون دستت درفشان