دوش اندر خواب ديدم بر قد سروي جوان
سايه گستر گشت خورشيد از فراز آسمان
با معبر صبح چون گفتم بگفت از ملک ري
شه فرستد خلعتي از بهر سالار زمان
آسمان ملک ريست و آفتابش پادشاه
سايه تشريف ملک سرو جوان صدر جهان
مادرين صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبي همرنگ خون و با تني همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودين در فرودين
سبزه خطش دميده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش کشيدم در بغل
بر شمار چين زلفش بوسه دادن بر دهان
لاجرم چون چين زلفش بوسه ام شد بيشمار
آري آري چين زلفش را شمردن کي توان
شد ز عکس چهره او چشم من پر آفتاب
شد ز بوي طره او مغز من پر ضيمران
در سراي من ز قدش رست گفتي نارون
وز دو چشم من ز لعلش ريخت گفتي ناردان
زلف او بوييدم و هي عطسه کردم بيشمار
لعل او بوسيدم و هي نکته گفتم دلستان
گشت در موي ميانش عقل من باريک بين
عقل و من مانند مويي هر دو رفتيم از ميان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زايل کند
آري آري کرده ام اين نکته را من امتحان
راستي را حيرت آوردم چو ديدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز نديدم گلستان
يا نديدم بردمد از شاخ طوبايي بهشت
يا نديدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان گهر
زلف تاري بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآني ترا گر مژده يي نيکو دهم
مژدگاني را چه خواهي داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحب اختيار ملک جم
خلعتي فرخنده آيد از خديو کامران
خلعتي چون زيور انجم بر اندام سپهر
خلعتي چون جامه هستي به بالاي جهان
خلعتي همچون لباس آفرينش بي قصور
خلعتي همچون بساط آسمان گوهرنشان
خلعتي در روشني چون پرتو نور ازل
خلعتي از نيکويي چون طلعت حور جنان
شمسه الماس آن چون بنگري گويي همي
شمس خود را تعبيه کردست در وي آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر مير عجم
بدر دين صدر هدي غيث زمين غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسين خان آنکه هست
تيغ او جوهر نشان و دست او گوهر فشان
آن فلک قدر و ملک صدري که با يکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستي را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنان و تير جنگ آرد نه با تيغ و کمان
فتنه يي گر هست در عهدش منم در شاعري
يا دو چشم دوست کانهم هست در خواب گران
جز کتاب نثر من کانرا پريشانست نام
در به عهد او نماندست از پريشاني نشان
رزق و مرگ عالم از تيغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وين را کرده ام بس امتحان
زانکه چون تيغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آيد از اين رزق مردم زايد از آن مرگ جان
سرور را صدرا بزرگا داورا فرماندها
اي که از آن برتري کاو صافت آيد در گمان
تا چه کردستي که هر روزت برافرازد خداي
بسي نيايد کت بسايد سر به فرق فرقدان
خواست يزدان کت کند در صورت و معني بلند
زان به قد سرو رواني وز شرف روح روان
گاه تعريفت نمايد شهريار بي قرين
گاه تشريفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهي مهر سليماني دهد
تا شوي زان مهر در ملک سليمان کامران
مهر او شد از شرف مهر عروس بخت تو
وه چه مهري وه چه مهري مهرها در وي نهان
تا که از سيار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوه هستي بماند برقرار
در جهان چون جلوه هستي بماني جاودان