دو خورشيد جهانگيرند از يک آسمان تابان
يکي در ملک فرمانده يکي بر چرخ فرمان ران
يکي سلطان حسين آنکو ز قهرش بفسرد دريا
يکي ديگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرد روز کين پهلو
مر اين يک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شير هم پايه
ز داد اين چکاوک را نگر با باز هم دستان
ز جود آن بري گرديد هر ويران ز ويراني
ز بذل اين عري گشتند خلق از جامه خلقان
ببندد آن دو دست گيو را چون سنگ در هيجا
در آرد اين سر نه چرخ را چون گوي در چوگان
اشارتهاي جود آن بشويد فضل را دفتر
قوانين عطاي اين بسوزد معن را ديوان
نهد بر عرشه عرش آن ز رتبت پايه کرسي
نهد بر سفت کيوان اين ز عزت اختر کاوان
ز جود بي حساب آن رواني نيست پژمرده
ز عدل بي قياس اين نباشد خاطري پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاريک
خلاف امر اين دهر ار کند مويي شود مويان
ابر ادلال عدل آن جهان را ايمني شاهد
ابر اثبات جود اين غناي مردمان برهان
بود از ايمن آن سائلان دهر را ايسر
بود از ايسر اين ساکنان چرخ را ايمان
ز وقر حزم آن باشد به گيتي خاک را رامش
ز سير عزم اين آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ريزه خواران صد به از حاتم
بود بر کاخ اين از زله جويان صد به از قاآن
ببرد آن قباي ايمني بر قامت گيتي
بدوزد اين لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پايه پا بر تارک فرقد
کشد اين باره اقبال را بر باره کيوان
اگر آن امر فرمايد نبارد ابر بر معدن
وگر اين حکم بنمايد نتابد قرص خور بر کان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهد طبع اين وينک برويد از زمين مرجان
ببرد آن به هندي تيغ رومي جوشن قيصر
بدرد اين به طوسي اصل چيني مغفر خاقان
هماي عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تيغ اين شير اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاين خالي از گوهر
شد از جودي جود اين سفاين ايمن از طوفان
مر آن را هست رخشي آب سير و خاک آرامش
مر اين را هست خنگي بادرفتار آتشين جولان
ابا تازي نژاد آن نباشد وهم هم پويه
ابا ختلي نهاد اين نگردد آسمان پويان
عطاي دست آن ابري وليکن ابر پرمايه
سخاي طبع اين بحري وليکن بحر بي پايان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت اين بحر خزرانست در خذلان
مر آن يک از زمردگونه اژدر بشکرد افعي
مر اين يک اژدها را صيد سازد ز افعي پيچان
هم از پيکان تير آن تن پرويز پرويزن
هم از چنگال قهر اين طغان چرخ پرريزان
به خاک آن کرد بنياني و شد بنيان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحي مر اين بنياد را بنيان
ز تف قهر آن خيزد به گردون شعله آتش
ز آب لطف اين جوشد ز خارا چشمه حيوان
به دربار حسن شه بهر مداحي شدم روزي
دو لعل دلکشش بودي بدين اندر سخن گويان
که من از فارس گرديدم ز اشفاق مهين داور
کميت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خود کوکبي بودم ز قربش ماه گرديدم
وگر بودم مه نو گشتم از وي بدر بي نقصان
وگر هم بدر بودم مهر تاباني شدم اينک
وگر هم مهر بودم مهر بي کسفي شدم اينسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهان گشتم
وگر بودم خداوند جهان گشتم فلک سامان
اگر ببري بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابري بدم گشتم ز فيضش ابر در باران
غرض زينسان ستايشها بسي فرمود شاهنشه
که من زان اندکي دارم به ياد از کثرت نسيان
حبيبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشايد زد
ز داراي جهانشان مسألت کن عمر جاويدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد اين بگردد گنبد گردان
بگردد تا قيامت عزم آن بر ساحت گيتي
بتابد تا به محشر راي اين بر توده گيهان