در دور داراي زمين در عهد خاقان زمان
کشورگشاي راستين گيهان خداي راستان
غازي محمد شاه يل عين دول عون ملل
غيث عطا غوث امل ماه زمين شاه زمان
از امر سالار عجم فرمانرواي ملک عجم
فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان
شاه آفريدون مهين آن کش جهان زير نگين
هم تابع حکمش تکين هم پيرو عمرش طغان
شهزاده يي کز فال و فر نارد شهان را در نظر
گامي ز ملکش خشک وتر نامي ز جودش بحر و کان
خان جهان حاجي حسن صدر زمين بدر زمن
بختش جوان رايش کهن عزمش سبک حزمش گران
در جهرم از راي رزين افکند حصني بس حصين
با رفعتش گردون زمين در ساحتش گيتي نهان
حصني که گيهان يکسره هستش نهان در چنبره
چون نقطه يي در دايره در چنبرش هفت آسمان
با چارسويي بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو
در ساحتش از چارسو اهل امل دامن کشان
هم کرد در جهرم بنا نيکو رباطي دلگشا
صحنش همه شادي فزا خاکش همه عنبرفشان
زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او
کز خاک عنبرفام او آيد شميم گلستان
هم در کنار راغها افکند بنيان باغها
کز شرم هريک داغها دارد به دل باغ جنان
از آن بساتين سربسر داني کدامين خوبتر
گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان
جهرم بهشتي شد نکو از بهر نيل آرزو
اهل اماني سوي او پويان ز هر سو شادمان
هم چون به دشت از ديرگه بد سست بنياني تبه
تا خلق را در نيم ره در هر زمان بخشد امان
فرمود بر جايش بنا فرخ رباطي دلگشا
کز کيد دزدان دغا باشد پناه کاروان
نامش چو ز اول بد محک آن نام را ننمود حک
اينک به نام مشترک خوانند او را رهروان
هم برکه يي افکند بن کش وصف نايد در سخن
تا هست گيهان کهن مانا کزو ماند نشان
چون اين عمارات رزين بنيان نهاد آن پاکدين
کش هردم از جان آفرين باد آفرينها بر روان
عشر بخوسات بلد چندان که بود از چار حد
کرد از کرم وقف ابد تا سود يابد زين زيان
ز آغاز ديد انجام را زد پشت پا ايام را
بنهاد بيرون گام را پيش از اجل زين خاکدان
تنها نه اين فرخ نسب گشت اين مباني را سبب
اي بس بناکش جد و اب گشتند باني در جهان
از جدش ار جويي اثر کامد به عقبي پي سپر
وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان
حاجي سليمان بد کزو دنيا و دين را آبرو
هم نيک رو هم نيکخو هم پاکدل هم پاک جان
ورگيري از بابش خبر شهر فضايل راست در
در هر کمالي مشتهر بر هر مرادي کامران
حاجي محمد کز کرم از سنگ نشناسد درم
کويش حرم خويش ارم يارش قوي خصمش نوان
فرمود در جهرم بنا چندان بناي دلگشا
تا باغ خلدش در جزا بخشد خداي انس و جان
هم مدرسي افکنده پي يونان به رشک از خاک وي
در وي اساس جهل طي چون در جنان هون و هوان
هم خود سبب تأسيس را هم مايه خود تدريس را
نايب مناب ادريس را هرگه که بگشايد زبان
هم مسجدي افکنده بن عالي تر از کاخ سخن
از نصرت راي کهن از ياري بخت جوان
هم بارگاهي دلنشين هم گنبدي گردون قرين
بر مضجع ماه زمين بر مرقد شاه زمان
شهزاده اعظم حسين آن اصفهان را نور عين
اعدا ازو در شور و شين احباب ازو با قدر و شان
هم از پي زوار او بنيان نهاد آن نيک خو
دلکش رباطي بس نکو کش نيست فرق از فرقدان
باري چو آن فرخ پسر بر عادت جد و پدر
در جهرم اين والا اثر بنهاد و فارغ گشت از آن
شهزاده فرخ نسب بنهاد جهرم را لقب
دارالاماني زين سبب کامد اماني را مکان
هر سو پي تاريخ او قاآني آمد رازگو
با هر اديبي رازجو با هر لبيبي رازدان
برداشت سر يک تن ز جا فرمود اين مصراع را
دارالاماني فارس را باد از بلا دارالامان