به عزم پارس دل پارسايم از کرمان
سفر گزيد که حب الوطن من الايمان
مرا عقيده که روزي دوبار در شيراز
به دوستان کهن به که نو کنم پيمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزديک
چه نور چشم دهندم به چشم خويش مکان
وليک غافل ازين ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست از کمال قرب نهان
به صد هزار سکندر که ره نوردم خورد
رهي سپردم چون عمر خضر بي پايان
رهي ز بسکه درو جوي و جر به هر طرفش
چو آسيا شده جمعي ز آب سرگردان
رهي نشيبش چندان که حادثات سپهر
رهي فرازش چندان که نايبات زمان
نه بر شواهق او پر گشوده مرغ خيال
نه در صحاري او پا نهاده پيک گمان
عروج ختم رسل را به جسم زي معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترين برهان
چو جا به فارس گزيدم دلم گرفت ملال
چو مؤمني که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کنه شناسا ولي ز غايت بخل
همه ز روي تحير به روي من نگران
يکي به خنده که اين واعظيست از قزوين
يکي به طعنه که اين فاضليست از همدان
من از فراست فطري ز رازشان آگه
ولي چه سود ز تشخيص درد بي درمان
هزار گونه تذلل به جاي آوردم
يکي نکرد اثر در مناعت ايشان
بلي دو صد ره اگر آبگينه نرم شود
تفاوتي نکند سخت رويي سندان
به هر تني که نمودم سلام گفت عليک
ولي عليکي همچون علي مفيد زيان
چون حال اهل وطن شد به من چنين عالي
که مي زنند ز حيلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهي محض
قصيده يي بسرايم به مدحت سلطان
خديو کشور جم مالک رقاب امم
کياي ملک عجم داور زمين و زمان
سپهر کوکبه فرمانرواي فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظير آب روان
قصيده گفتم و هر آفرين که فرمودند
مرا به جاي صلت بود به ز گنج روان
صلت نداد مرا زان سبب که خواست دلش
که آشکار شود اين لطيفه پنهان
که در دري نظم دري قاآني
چنان بهي که اداي بهاي او نتوان