بر ياد صبوحي به رسم مستان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقي
مطرب غم و ني سينه نغمه افغان
آشفته دلم از هواي دلبر
آسيمه سرم از جفاي دوران
بر گل نگرستم بسي گرستم
کز ماه رخ دوست کرد دستان
وز سيب صد آسيب شد نصيبم
کم منهي گشت از آن زنخدان
گه زير گلي گه به پاي سروي
از ضعف چو مستان فتان و خيزان
گه سوسن وار از مقال خاموش
گه نرگس وار از خيال حيران
گاه از پي تسکين جان مسکين
سر کرده فغان چون هزار دستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل گريبان
گاهم به دل اندر خيال شيراز
گاهم به سر اندر هواي کرمان
ناگه به نسيم صبا گذشتم
چون تشنه به دريا گرسنه برخوان
چون خنگ ملک گشته گرم جنبش
چون عزم شه آورده راي جولان
افشاندم از ديده اشک شادي
چون خارش آويختم به دامان
گفتم اي درمان رنج فرقت
گفتم اي داروي درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داري
جان و تن ما را اسير احزان
لحتي بگذر رسم کينه بگذار
برخي بنشين گرد فتنه بنشان
اي قاصد يار اي بريد دلبر
اي پيک نگار اي رسول جانان
اي خاطر بلبل ز تو مشوش
اي طره سنبل ز تو پريشان
اي حامل بوي قميص يوسف
وي مايه عيش رسول کنعان
از نکهت تو بزم عيد خرم
از هيبت تو قوم عاد پژمان
بر کتف تو گاهي بساط حيدر
بر سفت تو گه مسند سليمان
پايت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمان
پيدايي و پنهان چو جرم خورشيد
پنهاني و پيدا چو نور يزدان
آدم ز تو گاهي رهين هستي
مريم ز تو گاهي قرين بهتان
گر ز آنکه پري نيستي چرايي
همچون پري از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکين تو کني راغ را به خرداد
زرين تو کني باغ را در آبان
ديريست که مهرت مراست در دل
عمريست که شوقت مراست در جان
ايرا که نشد مشکلي دچارم
الا که به عون تو گشت آسان
ايدون چه شود کز طريق ياري
اي محرم هر کاخ و هر شبستان
از ري که مهين پاي تخت خسرو
از ري که بهين دار ملک خاقان
ژوليده تنم را ز بسکه لاغر
بيرون شود از چشمهاي کتان
زان نامي و بس چون وجود عاشق
زو ذکري و بس چون عود جانان
چون مشت غباري بري دمانش
با خويش به دارالامان کرمان
ليکن به طريقي که در ره از وي
گردي ننشيند به هيچ دامان
لختي بنپايي به هيچ منزل
آني بنماني به هيچ سامان
آسوده نخسبي چو بخت دانا
فرسوده نگردي چو فکر نادان
گر صخره صما فرازت آيد
زو درگذري چو خدنگ سلطان
ور خار مغيلان خلد به کامت
چون نار نينديشي از مغيلان
و آخر که به دارالامان رسيدي
ايمن نشوي از فريب شيطان
کان ملک بهشتست و ديوت از ريو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه يکي نغز باره بيني
صد بار بر از هفت چرخ گردان
ستوار بروجش چو سد يأجوج
دشوار عروجش چو عرش يزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ايمن چو بهشت از ورود حدثان
سنگي که بلغزد ز خاکريزش
مانا نرسد تا ابد به پايان
دروازه آن باره بسته بيني
جز بر رخ جويندگان احسان
باغيست در آن باره بارک الله
گيتي همه از نکهتش گلستان
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وي هزار اختر
جنت نه در وي هزار غلمان
تا گام زني عبهرست و سوسن
تا چشم زني سنبلست و ريحان
يک سبزه از آن آسمان اخضر
يک لاله از آن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردي
بر عرصه آن شايقست نيسان
کاخيست در آن باغ لوحش الله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون راي سکندر منيع بنياد
چون فکر ارسطو وسيع بنيان
کرمان نه اگر مصر از چه در وي
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختيست در آن باغ صانه الله
يکتا به دو گيتي ز چار ارکان
شاهيست بر آن کاخ کز فروغش
روشن شده ظلمت سراي امکان
شهزاده هلاکوي راد کآمد
ايوانش فراتر ز کاخ کيوان
تابي ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفي ز لبش بحربحر مرجان
شيرست چه شيرست شير شرزه
پيلست چه پيلست پيل غژمان
گر پيل دمان را ز رمح خرطوم
ور شير ژيان را ز تيغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه کوه کوه ثهلان
کر بحر کند جا به پشت توسن
ور کوه نهد پا به زين يکران
با تير گزينش به دشت هيجا
با تيغ گزينش به روز ميدان
نه خود به کار آيد و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
اي عالم و خشم تو خار و شعله
اي گيتي و امر تو گوي و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بيم تو کافر شود مسلمان
زي خصم گمانم که از کمانت
آرد خبر مرگ پيک پيکان
رمح تو يکي گرزه مار خونخوار
خشم تو يکي شرزه شير غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
اين شير برآرد نفير از جان
دست و دل بحربخش کان پرداز
بر دعوي جودت بود دو برهان
رحمي کن اي شاه بحر و کان را
از جور دو برهان جود برهان
از هيبت ابروي چون کمانت
پيکان شده در چشم خصم مژگان
تيرت ز زمين بر سپهر بارد
چونان به زمين از سپهر باران
نشناخته شمشير آهنينت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تيغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاه که بيرون رود ز کيوان
زان خصم براند ز سينه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنين به زهدان
دم سردي بدخواه و تف تيغت
اين تابستانست و آن زمستان
بد خواه تو در کودکي ز سهمت
انگشت گزد بر به جاي پستان
گيهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تيغت چو فناکي به گاه کوشش
رايت چو قضا کي به وقت فرمان
ديو از اثر رحمتت فرشته
کوه از گذر لشکرت بيابان
ويرانه ملک از تو بسکه معمور
معموره کان از تو بسکه ويران
شد ساکن کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سيم در کان
تا چند کني بيخ فتنه شاها
آزرم کن از چشمهاي فتان
تنگست جهان بر تو از چه يارب
بي جرم چو يوسف شدي به زندان
هر خانه کش از وصف تست زيور
هر نامه کش از نام تست عنوان
اين خنده کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار ديوان
شمشير تو مرگي بود مجسم
از مرگ به جايي گريخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کيوان به برج ميزان
رمحت که از آن مار يار تيمار
تيغت که از آن شير جفت افغان
خور خيره شود وقت وقعه از اين
مه تيره شود گاه کينه از آن
از هيبت تيغت به گاه جلوه
از حمله خنگت به گاه جولان
مو مار شود پيل را به پيکر
خون سنگ شود شير را به شريان
بس خيل پريشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازين پريشان
فتراک رزينت ز زين توسن
آونگ چو از بو قبيس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
اي شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطر کافر ز نور ايمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آري سزاي عصيان
هر موي بر اندام من نموده
چون بر کتف بيور اسب ماران
اکنون عجبي نيست گر بپايم
جاويد به عشرت سراي گيهان
ايراک ز ادراک خاک پايت
چون خضر رسيدم به آب حيوان
قربت که مهين نعمتي خداداد
زان بيهده کردم سه سال کفران
زان بار خدا از براي کيفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اينک به ستغفار مدح دارم
از فضل عميمت اميد غفران
تا ماه منور بود هماره
بيت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالي
تورانت مسخر چو ملک ايران
بت الشرف و بيت تو هماره
محروسه ايران و مرز توران
آن به که دهم زيب اين قصيده
از گوهر مدح علي عمران
چون ختم ولايت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شايان
آن فاتح خيبر که گشته ز آغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجه کامل که ره ندارد
در عالم جاهش خيال نقصان
بي جلوه انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بي زيور ذات وي آفرينش
ماند به يکي نوعروس عريان
پرواش از هست و نيست چون هست
با هستي او هست و نيست يکسان
ز امکاني و ز امکان فراترستي
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآني از مدح لب فروبند
کز نعت نبي عاجزست حسان
در باره آن کش خدا ثناگر
تا چند و کي اين ترهات هذيان