اي طره دلدار من اي افعي پيچان
بي جاني و پيچان نشود افعي بي جان
تو افعي بي جاني و ما جمله شب و روز
چون افعي سرکوفته از عشق تو پيچان
بر سرو چمن مار بود عاشق و اينک
تو ماري و عاشق شده بر سرو خرامان
تاريک و درازي تو و از عشق تو روزم
تاريک و درازست چو شبهاي زمستان
چون کفه ميزاني رخسار مه من
روشن تر از آن زهره که جا کرده به ميزان
خميده چو سرطاني و ديدار نگارم
شادان تر از آن مه که مقيمست به سرطان
روي بت سيمين بر من در تو نمايد
چون لوحه سيمين به بر طفل سبق خوان
گر طفل سبق خواني نيي از بهر چه دايم
خم از پي تعليمي چون طفل دبستان
نه مار و نه شيطان و نه طاووسي ليکن
در خلدي چو مار و چو طاووس و چو شيطان
بلبل نه و چون بلبل برگل شده مفتون
حربا نه و چون حربا درخور شده حيران
عيسي نه و چون عيسي همسايه خورشيد
آدم نه و چون آدم در روضه رضوان
چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر
صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان
يوسف نه و بيژن نه وليکن شده آونگ
چون يوسف و چون بيژن در چاه زنخدان
ريحان نه و عنبر نه ولي بوي ترا هست
از جان دو غلام حبشي عنبر و ريحان
طوطي نه ولي همدم آيينه چو طوطي
ثعبان نه ولي خازن گنجينه چو ثعبان
مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رويي
آشفته چو مجنون و سيه چره چو لقمان
هندو نه و اندام ترا گونه هندو
زندان نه و سيماي تو را ظلمت زندان
عريان و سيه پوش به يک عمر نديدم
غير از تو که پيوسته سيه پوشي و عريان
با ظلمت ظلمستي و مطبوع چو انصاف
در کسوت کفرستي و ممدوح چو ايمان
قرنيست که ژوليده شدستند و مشوش
عمريست که آشفته شدستند و پريشان
خلق از من و من از دل و دل از تو تو از باد
باد از تک يکران جهاندار جهانبان
داراي جوان بخت محمد شه غازي
کاندر خور قدرش نبود کسوت امکان
آن شاه جوان بخت که تا روز قيامت
افغان به هرات از جزع او کند افغان
از بس به هري خون زدم تيغ فروريخت
در دشت هري تعبيه شد کوه بدخشان
جز شاه که در بخشد و سيماش درخشد
ما ابر نديديم درافشان و درخشان
جز شاه که در بزم سخندان و سخنگوست
ما مه نشنيديم سخنگوي و سخندان
اي شاه جهان اي که به هنگام تکلم
کس گفت ترا مي نکند فرق ز فرقان
شه را به سنان حاجت نبود که به هيجا
آفاق بگيرد به يکي گردش مژگان
ماني به محمد که بدين ملک و خلافت
در تاج زرت گوهر فقر آمده پنهان
جهدي که کنم خصم تو اندر طلب ملک
چون ضرب کسورست ورا مايه نقصان
با همت تو مختصرست آنچه به گيتي
با سطوت تو محتضرست آنچه به گيهان
اي شاه تو داني که دلم هست به مهرت
مشتاق تر از خضر به سرچشمه حيوان
عشقي که مرا هست به ديدار شهنشه
زهاد نکو کار ندارند به رضوان
ماهيست هراسانم ازين غصه که دارد
داراي جوان بخت سر عزم خراسان
من شب همه شب تا به سحر از پي آنم
کز عون عطاي ملک و ياري يزدان
چون فتح اگر پيش رو جيش نباشم
چون گرد شتابم ز پي موکب سلطان
از شوق ملک ترک وطن کرده ام ارنه
دانم که بود حب وطن مايه ايمان
چون آتش شوق ملکم سوخته پيکر
گو شاه نسوزد دگرم ز آتش هجران
ز اسباب سفر هيچ بجز عزم ندارم
تنها چکند عزم چو نبود سر و سامان
اسبي و غلامي دو مرا هست که آن يک
چشمش پي جو مي دود اين يک ز پي نان
تاريخ جهانست نه اسبست که گويي
دي بود که با چنگيز آمد ز کلوران
گويد که به ظلمات چنين رفت سکندر
گويد به سمرقند چنان تاخت قدرخان
شهنامه فردوسيش از بر همه يکسر
گر کينه ايران بود ار وقعه توران
گويد که چنين تاخت به کين قارن و کاوه
گويد که چنان ساخت کمين رستم دستان
گه آه کشد از جگر سوخته يعني
خوش عهد منوچهر و خنک دور نريمان
پرسيدم ازو مدت عمرش به بلي گفت
سالي دوسه ام پيرتر از گنبد گردان
روزي نسب خويش بدانگونه بيان کرد
در عهده راويست سخن خاصه چو هذيان
کاي مرد منم مهتر اسباني کايزد
بخشود بقا پيشتر از خلقت انسان
پيرست و بود حرمت او بر همه واجب
کز غايت پيريش فروريخته دندان
وان خادمک خام پي اخذ مواجب
هردم رسد از راه و شفيع آرد قرآن
وين طرفه که گو بازد و چوگان زند اما
هست از زنخ و زلف بتان گويش و چوگان
چندان که دهم پندش و تهديد فرستم
گويي که به سرد آهن مي کوبم سندان
القصه ازين غصه ملولم که مبادا
از شاه جدا مانم زآنسان که تن از جان
اي داور آفاق عجب نيست که امروز
بر گفته من فخر کند خطه ايران
ايران چو جهان فخر کند بر سخنم زانک
شه شبه محمد شد و من ثاني حسان
قاآني اگر قافيه تکرار پذيرفت
شک ني که بود عفو ملک مايه غفران
در مدح ملک بسکه ز لب ريزم گوهر
گويي که لبم را نبود فرق ز عمان
تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن
تا گوهر گردد به صدف قطره نيسان
يار تو بود خصم الم يار سلامت
خصم تو بود يار سقم خصم گريبان