اي رخت خالق خورشيد و لبت رازق جان
عارضت آتش سوزنده تنت آب روان
تن تو تالي جانست و لبت والي دل
من بدان تالي دل داده بدين والي جان
تير مژگان ترا ديده خلقي ترکش
قوس ابروي ترا جان جهاني قربان
گرمي مهر تو خورشيد و دل ما شبنم
پرتو چهر تو مهتاب و تن ما کتان
شکرست اينکه گشايي شهدالله نه دهن
عدم است اينکه نمايي علم الله نه ميان
بينمت عيش کنم چون بروي طيش کنم
که همم گنج رواني و همم رنج روان
تا به فردوس رخ آن خال فسون ساز ترا
در خم زلف نديدم به همين چشم عيان
باورم نامد اين قصه که در باغ بهشت
گشت شيطان به فسون در دهن مار نهان
من بر آنم که به زلفين تو آرام گرفت
اندر آن روز که از خلد برون شد شيطان
ورنه از چيست که گيسوي تو بي منت سحر
از کف خلق چو شيطان بربايد ايمان
تا کي اي موي ميان از من مهجور کنار
به کنارم بنشين تا رود انده ز ميان
هست در سينه من آنچه تو داري به عذار
هست در ديده من آنچه تو داري به دهان
در عذار تو و در سينه من آتشهاست
که اگر شعله برآرند بسوزند جهان
در دهان تو و در ديده من گوهرهاست
که بدان فر و بهار در نبود در عمان
گوهر من همه از جزع يماني پيدا
گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان
گوهر من همه اندوخته مردم چشم
گوهر تو همه پرورده آب حيوان
معدن گوهر تو تنگتر از چشم بخيل
مسلک گوهر من زردتر از روي جبان
گوهر تو همه عالي گهر من همه پست
گوهر تو همه غالي گهر من ارزان
گوهر من همه چون طفل يتيمست حقير
گوهر تو همه چون در يتيمست گران
گوهر تو همه چون نجم ثريا ثابت
گوهر من همه چون گوي فلک سرگردان
گوهر تو همه باقي چو کمالالت يقين
گوهر من همه فاني چو خيالات گمان
به که ما اين دو گهر را ز دل ايثار کنيم
به مه برج کرامت در درج امکان
اي پسر فصل بهارست و زمينها همه سبز
سبزتر زان همه بخت ملک ملک ستان
سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند
گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان
ملک آباد و ملک شاد و خلايق آزاد
راغ نو شاد و چمن چين و دمن باغ جنان
تا به کي از سر ما آتش سودا خيزد
لختي اي مه بنشين و آتش ما را بنشان
تو ز مو مشک بيفشان و من از شعر شکر
دف بزن رقص بکن بوسه بده جان بستان
مل بخور گل بفشان مشک بسا عود بسوز
مي بنه نقل بده نام بهل کام بران
از سحر کم کم و دم دم خورمي تا به عشا
وز عشا من من و دن دن خور تا وقت اذان
آب حيوان چه کني در کش از آن باده که هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
رنگش ار بنگري از چشمت خيزد لاله
بويش ار بشنوي از مغزت رويد ريحان
بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس
برفروزد به دلت نامده بر کف نيران
رشکم آيد که بسايي لب خود برلب جام
چشم من جام کن آنگه لب خود ساي برآن
ساز و برگ ميت ار نيست مخور غم که به دهر
کارها يکسره از صبر پذيرد سامان
حالي اين خرقه پشمينه مرا نيست به کار
که بهار آمد و از پي بودش تابستان
مي درون گرم کند جامه برون آر آن به
که دهي جامه و جامي دهدت پير مغان
منشين سرد و بخور مي که به تشريف کرم
پشت گرمي دهدت نادره دور زمان