آن خال سيه بر لب جان پرور جانان
خضريست سيه جامه به سرچشمه حيوان
در سينه من ياد غمش يونس و ماهي
در خاطر من نقش رخش يوسف و زندان
دل در طلبش آب حياتست و سکندر
سر در قدمش تحفه مورست و سليمان
باز از پي آشفتگي اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دو گيسوي پريشان
گفتي به سر گنج مقيمست دو افعي
يا در کف بيضاي کليمست دو ثعبان
اي سينه مجروح مرا زخم تو مرهم
اي خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
يا خال دلاويز تو در چه زنخدان
از صفحه رخسار تو سر زد خط مشکين
يا باد صبا غاليه سا شد به گلستان
گويند نرويد ز نمکزار گياهي
روييده چرا از نمکين لعل تو ريحان
رويت ختن و نرگست آهوست عجب نيست
کز نافه شد آهوي ختن غاليه افشان
در سينه کشيدم ز جهان پاي به دامن
کز دست فراق تو برم سر به گريبان
افروختم از مجمره سينه شراري
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوري دلدار به حسرت
گاه از ستم گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه به گيتي
گه زلزله انداختم از ناله به گيهان
ناگاه يکي مژده رسان آمد و گفتا
کاي سوده تن از حادثه بر بستر حرمان
برخيز که شد روي زمين ساحت ارژنگ
برخيز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخيز که شد ساحت چين عرصه خاور
برخيز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخيز که برخاست ز جا عيش در آفاق
برخيز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخيز و بخوان آيت منشور صدارت
از ناصيه صدر قضا قدر قدرشان
برخير و ببين خلعت ميمون وزارت
در پيکر جان پرور عباس قليخان
صدري که کشد کلک درر سلک شريفش
بر نسخه احکام قضا سرخط بطلان
در خوي رود از شرم دلش بحر که دايم
بر چهره او آب زند ابر ز باران
يا در و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوال کرمش مخزن شايان
در همت او شرک بود وصف تناهي
در دولت او کفر بود نسبت پايان
لطفش نه چنان آب گهر برده که بارد
از شرم به عمان پس ازين ابر به نيسان
گر داشت چنين آصف بالله نمي برد
اهريمن انگشتر ز انگشت سليمان
هرجا که صرير قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پاگوش شود بر چه به فرمان
آز و کرمش مرده و انفاس مسيحا
خلق و نعمش مائده و موسي عمران
گردون ز ازل ساخت يکي نغز مجله
تا بر شرف خويش کند دعوي برهان
توقيع قضا و قدرش زد به حواشي
فتوي به خرد برد که اين نسخه فروخوان
چون ديد که توقيع وقيع تو برو نيست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاين باطل و هر محضر ديگر که بر او نيست
از خامه دستور ملک سرخط عنوان
تا داغ ولاي تو بر او نقش نگيرد
مشکل که شود نطفه جنين در دل زهدان
چونان که ز لاحول سراسيمه شود ديو
در عهد تو از نام گله گرگ هراسان
از داد تو کز اوست مماليک مزين
از عدل تو کز اوست اقاليم گلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به کوزه
هم نايبه را توشه سي ساله در انبان
جز ذات خداوند که لايدرک ذاته
بر راي تو سري نبود در خور کتمان
در چنبره امر تو نه چنبره چرخ
ماننده گويي که فتد در خم چوگان
در واهمه ات هرچه بجز شبهه تشکيک
در حافظه ات هرچه بجز نسبت نسيان
چون چشم حسود از حسد جاه تو گريد
از موجه هر قطره زند طعنه طوفان
بر کوهه يکران چو کند جلوه جمالت
ناهيد کشد زمزمه ماه به کوهان
اي صدر قدر قدر که کلک تو ستاند
چون تيغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشير ملک هردو به تأثير
اين ناظم دولت بود آن ناصر ايمان
آن کان گهر باشد و اين مخزن ياقوت
آن تنگ شکر باشد و اين معدن مرجان
هم صفحه ز ماهيت آن تزکيه هند
هم عرصه ز خاصيت اين کوه بدخشان
صدرا برت آن کس که متاع هنر آرد
شکر سوي بنگاله برد زيره به کرمان
قاآني و مدح تو خهي فکرت باطل
نعت نبي مرسل و انديشه حسان
تا نيست برون آنچه درآيد به تخيل
از مسأله ممتنع و واجب و امکان
اعداي تو را عمر ابد باد وليکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگي خضر وليکن
با دولت و عيش و طرب و گشت گلستان